علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

کودک پارتی

بالاخره در یک اقدام سریع و ضربتی خاله سمانه مامان کیمیا جون برنامه قرار در پارک بانوان رو ست کرد که در همین حین فهیمه جون مهربون مامان حدیث جونی قبول زحمت کرد و همه ما رو به خونشون دعوت کرد و کودک های ناز اردیبهشتی و مامانشون موفق شدند روز پنجشنبه مورخ 20 شهریورماه همدیگر رو ببیند... دیدار خوبی بود... بچه ها بزرگتر و کمی شیطون تر و مستقل تر شده بودند... یکی تو آشپزخونه سرک میکشید.. دیگری در اتاق یا پذیرایی بود... تعدادی سرگرم تی وی دیدن بودند... گاهی با هم عمو زنجیر باف بازی میکردند... گاهی یکی اشک می ریخت و دیگری در آن سوی سوی اتاق جیغ می کشید و میخندید...  همشون به نوعی با کارهاشون و حرفهاشون دلبری میکردند... انشاالله خدا پشت و...
22 شهريور 1393

علی و عکساش 3

سلام به گل سر سبد زندگیم سلام به دردونه پسرم سلام به نور چشمم سلام به بازیگوش کوچولوی خودم عزیز دلم یک سری از عکسهای 36 تا چهل ماهگیت رو اینجا به یادگار واست میزارم... این روزها به حرفها و کارهایی که میکنی تو دل همه جا داری.. البته به خاطر پسر بودنت کمی هم شیطنت داری اما مامانی عاشق شیطنت هات هم هست   علی و تزیینات جشن دندونی تبسم علی و سوغاتیهای مادر جون و عمه از مشهد علی و نگاه کردن به مدرسه روبرویی از پنجره علی در حال انجام دادن پیک هفتگی مهد اونم با جدیت تمام علی آماده شده برای رفتن به پارک پلیس کوچولو به ...
18 شهريور 1393

چهل ماهگی گل پسرم

چهل ماهست که تو از بهشت آمده ای پسرم...  چهل ماهست که زمینی شدی شدی پسرم.... چهل ماه مادری و پدری و فرزندی... چهل ماه عشق و شور و زندگی.... چهل ماه ترش و شیرین و گریه و خنده..... چهل ماه نگرانیها و دلواپسیهای مادرانه...   پاره تنم، چهل ماهگیت مبارک چهار شهریور نود و سه گل پسری چهل ماه شد پی نوشت: این چهل ماه کوچک به حدی شیطون و وروجک و بازیگوش و لجباز شده که گاهی مامانی حسابی از دستش ناراحت میشه اما او مقصر نیست اقتضای سنشه .. من مادر باید صبر و حوصله داشته باشم.. پسرم، عزیز دلم اگه گاهی از روی عصابیت دعوات کردم به خاطر مهربونیات من مادر رو ببخش .. ...
14 شهريور 1393

کرمان تابستان 93

بعد از کلی دلتنگی برای مامان پروین و بابا حسین و درخواست های مکرر از آقای همسر بالاخره ایشان اجازه رفتن رو صادر و در تاریخ شنبه 18 مرداد ماه برایمان بلیت هواپیما گرفت و من و بچه ها بالاخره راهی سفر شدیم... پرواز ساعت 11:40 شب باید انجام میگرفت اما با چهل دقیقه تاخیر ساعت 12:20 پرواز انجام شد و در طی سفر بچه ها کلی شیطنت کردند ... موقع پذیرایی علی میخواست همه چیز رو باز کنه و ببینه و تست کنه هر چند که چیزی نخورد از آن طرف هم تبسم کنجکاوانه همه چیز رو برمیداشت و بعد از بررسیش پرتش میکرد.. خلاصه خیلی صحنه جالبی بودی.. در مدت یک ساعت و خورده ای پرواز هیچ کدام نخوابیدند... خدایی سفر کردن با دو تا قسقلی شیطون خیلی سخته مخصوصا که دست تنها هم باشی....
13 شهريور 1393

کلاس هوش و خلاقیت

مهد کودکی که میری تابستان چندین کلاس فوق برنامه و تابستانی گذاشته بود.. کلاس موسیقی.. نقاشی.. ژیمناستیک... هوش و خلاقیت و غیره اما من وقتی با مدیر مهد صحبت کردم که چه کلاسی برای سن شما مناسب هست ایشون کلاس هوش و خلاقیت رو پیشنهاد دادند... که من به فرموده ایشون شما رو برای کلاس هوش و خلاقیت ثبت نام کردم که البته خیلی هم راضی بودم.. هر هفته یک روز کلاس داشتید که وقتی اون روز به خونه میومدی یک کاردستی خوشگل همراهت بود که خودت در ساخت اون خیلی کمک کرده بودی..   ماهی با استفاده از بشقاب یکبار مصرف انواع میوه ها با استفاده از مقوای رنگی گلابی... سیب.. پرتقال انواع کفشدوزک با سی دی   پر...
20 مرداد 1393

علی و دوستاش در مهدکودک

باورم نمیشه که پسر طلای مامان زودتر از آنچه که فکر میکردم عاشق مهد و دوستاش و خاله هاش شده.. هر روز ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدارش میکنیم و علی کوچولوی مامان با اشتیاق و با اینکه با بابا مهدی ازمنزل بیرون میره خیلی خوشحاله... هر روز از کارها و شعرهایی که تو مهد کرده و یاد گرفته تعریف میکنه و میخونه... ظهرها هم حدود ساعت یک و نیم تا دو دنبالش میرم و با همه خداحافظی میکنه و با هم به خونه میاییم... اینقدر تو مهد بازی و شیطونی میکنه که بعد از خوردن مختصر چیزی تا ساعت پنج بعد از ظهر میخوابه..   مهدکودک چهار فصل علی دم  در ورودی مهد علی و دوستاش در مهد علی و خا...
15 مرداد 1393

عید فطر.. خمین و مراسم آقا سعید

سه شنبه هفتم مرداد  روز عید فطر و مصادف با  اولین عید بعد از فوت عمو سعید بود که ما به همراه خانواده بابایی برای عرض تسلیت و عید بر به منزل عمو رفتیم... حدودا یک ساعتی آنجا ماندیم و پس از برگشت و صرف ناهار و کمی استراحت وسایلامون رو جمع کردیم و حدود ساعت هفت شب با مادر جون و عمه ها راهی خمین شدیم.. علی هم مرتب تو بغل مادر جون و عمه ها  در صندلی عقب شیطونی میکرد و حدود یک ساعتی هم خوابید .... حدود ساعت 12 رسیدیم و همه مشغول کار (آماده کردن منزل آقا سعید)  بودند و تازه سفره شام را انداختند... از هفتم تا دهم مرداد ماه خمین بودیم در واقع خاله معصومه (خاله بابا) مهمونی کوچک و ساده ای به عنوان عروسی برای آقا س...
12 مرداد 1393

زمین خوردن

عزیز دل مامانی روزسوم مردادماه مصادف با آخرین جمعه ماه رمضان دو ساعت قبل از افطار به بابا مهدی لیست خرید دادم تا انجام دهد .. اما شما هم پشت سر بابا گریه کردی که میخوام باهات بیام.. بابا مهدی هم دوچرخه ات رو برداشت و آماده ات کرد و با هم بیرون رفتید... اما هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دیدم زنگ منزل به صدا در امد و از آیفون دیدم پسرک کوچولو با صورت خونی در آغوش پدر هست.. وقتی پله ها  رو بالا آمدند دیدم صورت علی پر از شن و خاک و خونین هست.. با گریه از بابا مهدی پرسیدم چی شده که دیدم بابا سریع بیرون رفته.. داخل حمام بردمت و لباسهای پر از خاک رو از تنت در آوردم و با آب گرم شن های فرو  رفته توی صورتت روشستم و همچنان هر دو اشک میریختیم.....
4 مرداد 1393

تابستان 93 و پارک

پسرم روز پنجم.. سیزدهم.. چهاردهم و پانزدهم تیرماه به همراه مادر جون و عمه هات به پارک رفتیم .. شما کلی ذوق و بازی کردی... بابات هم دوچرخه ات رو برات آورده بود و کلی دوچرخه بازی یا به قول خودت (اوچرخه..Ocharkhe) بازی کردی... علی و تبسم در حال سرسره بازی   علی در حال تنقلات خوردن     علی در حال دوچرخه سواری   ...
17 تير 1393

گفتمان 3

پسرک خوش قد و بالا... پسرک شیرینم... ماشاالله مثل بلبل حرف میزنی.. گاهی جملات بزرگونه میگی که موندم اینها رو از کجا یاد گرفتی... گاهی هم بعضی از کلمات رو غلط و غلوط میگی و باعث خنده ما میشی.. خلاصه این روزها خیلی بازیگوش و پر حرف شدی وقتی پسرک نوشیدنی خنک که میخوره میگه رفت تو گلبم (قلبم) اما منظورش حلقم میباشد از  وقتی غذا خور شدی عاشق تخم مرغ و پنیر هستی... یک روز گفتی مامان برام تخم مرغ بپز... گفتم چشم... چند لحظه بعد پرسیدی مامان تخم مرغ پزیدی؟ گفتم نه.. گفتی چرا نپزیدی؟  یکی از اسباب بازیهای مورد علاقه ات تفنگه... خیلی روزها با هم تفنگ بازی میکنیم.. همش تو بازی بهم میگی من میکشمت تو بمر (Be...
15 تير 1393