علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

دومین سفر علی آقا (کرمان)

عزیزم اواسط ماه مبارک رمضان سال 90 بود که من تصمیم گرفتم شما را به شهر کرمان یعنی زادگاه خودم ببرم در این سفر مامان پروین و آریا هم ما را همراهی کردند   اولین شب در قطار شما خیلی ترسیده بودی آخه صدای قطار زیاد بود و محیط اونجا واسه شما آشنا نبود شما شروع به گریه کردن کردی تا اینکه بردمت پیش دکتر قطار, دکتر یکم بهت شربت دیفن هیدرامین داد و من بعد بردمت تو رستوران قطار اونجا شما کمی آروم شدی و خوابت برد و تا صبح خوابیدی   صبح وقتی که به کرمان رسیدیم بابا حسین و مامان پروین جلوی شما گوسفند قربانی کردند (آخه رسم دارند) خلاصه 20 روز کرمان بودیم خیلی بهمون خوش گذشت تقریباً هر روز با عمه فاطمه من و سحر و آرزو (دختر عمه های من)...
17 آبان 1390

وقت آتلیه

سه شنبه اول شهریور ماه 90 (یعنی 3 روز مانده بود که چهار ماهت تموم بشه) ساعت 4 تا 8 وقت آتلیه داشتی قبل از اینکه آتلیه بری با مامان پروین رفتی حمام و حسابی تمیز شدی بعد من شما را برای بردن به آتلیه آماده کردم و با همراهی عمه و دختر عمه هام و آریا راهی آتلیه شدیم   چند تا عکس اول خیلی سر حال بودی و می‌خندیدی اما بعد از چند تا عکس و در آوردن مرتب لباسهایت خسته شدی و شروع کردی به بهانه گرفتن آخه چون شما خیلی کوچولو بودی و نمی تونستی بشینی یک نفر باید از پشت شما را می گرفت که گاهی من می گرفتمت و گاهی سحر جون   بقیه هم یعنی آرزو جون و آریا گهگاه من و سحر جون و آقای عکاس شده بودیم یک پا دلقک بلکه شما یکم بخندی   ...
17 آبان 1390

قرآن خوندن علی آقا

عزیزم اولین ماه مبارک رمضان بر تو نقل خونه مبارک باشه   با فرارسیدن ماه رمضان علی کوچولوی ما هم ختم قرآن را شروع کرده هر وقت مادر جونش قرآن میخونه اونهم دوست داره و میره سمت قرآن مادر جون هم وقتی علی رو میبینه با صدای بلند واسش قران میخونه و علی هم گوش می کنه اما بعضی اوقات پسرکم خودش قران می خونه   علی حین خواندن قرآن   ...
15 آبان 1390

اولین سفر علی کوچولو

عزیزم اولین سفری که مامان و بابا را همراهی کردی که 2 ماه و 15 روز از زندگی قشنگت می گذشت که با مادر جون و عمه ها به گلپایگان منزل عزیز بابا مهدی رفتیم   خیلی پسر خوب و آقایی در سفر بودی   خیلی خیلی خوش گذشت کلی بیرون رفتیم، مهمونی رفتیم   اینم جند تا عکس خوشگل خوشگل از سفر:   پسرم روز به روز خوردنی تر میشی (عاشقتم)       اینم خودت و دوستات شهداد و محمد حسین ...
15 آبان 1390

واکسن 4 ماهگی

علی جونم واسه واکسن ٤ ماهگی خیلی اذیت شدی   صبح روز پنجم شهریور ماه زمانیکه کرمان بودیم قرار بود شما رو واسه واکسن ببریم وقتی داشتم لباساتو می پوشیدم کلی برام خندیدی فکر کردی می خوام ببرمت بیرون اما نمی دونستی داری میری واکسن بزنی عمه و آرزو جان ( دختر عمه من)  آمدند و ٣ تایی با هم به مرکز بهداشت رفتیم   اما قبل از واکسن من و آریا (پسر خالت) کلی گریه کردیم آخه دلم نمی خواست صدای گریه ات را بشنوم اما چون برای سلامتیت بود باید می زدیم )کاش می شد واکسناتو خودم می زدم .   وقتی وارد درمانگاه یا همون مرکز بهداشت شدیم اول قد شما را گرفتند قد شما ٦٧ بود اما نتونستند وزن شما را بگیرند آخه وزنشان شکسته بود بعد عمه شما...
15 آبان 1390
1