علـــــی جونیعلـــــی جونی13 سالگیت مبارک
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

245 روزگیت مبارک

علی جونم 8 ماهگیت مبارک ٨ ماه که با اومدنت و بودنت رنگ زیبایی به زندگیمان بخشیدی هزار ماشاءالله بهت عزیز دلم، خودت کاملاً میشینی، چهار دست و پا میری، دست به مبل، میز و صندلی میگیری و روی پاهای کوچولوت می ایستی و دست به مبل راه میری، کلی واسه مامان و بابا حرف میزنی، پشت به کمد می ایستی و بابا بهت میگه بپر تو بغل تو هم با سرعت میپری تو بغل بابا جون، کلی نانای میکنی البته یکدستی، ٣ تا مروارید خوشگل تو دهنت داری   اما حدود یک ماه که سرما خوردی و با وجود اینکه چندین بار دکتر بدمت اما سرماخوردگیت خوب نمیشه و کاملا بی اشتها هستی و مجبورم به زور بهت غذا بدم   از آهن و مولتی ویتامین بدت میاد هر وقت شیشه...
4 دی 1390

اولین سخنرانیهای علی آقا

قند عسل مامان الان یک هفته میشه که شما واسه ما حرف میزنی حرفهایی مثل اددددد - ددددد- گ گ گ گ و م ما و ... در طول روز با عروسکها و اسباب بازیهات کلی حرف میزنی به تلفن که میرسی کلی ادددد میگی قربون صدات برم که اینقدر قشنگه   عاشق ابرو بالا انداختنت بشم کوچولوی دوست داشتنی من       این لباسم هم کار دست مادر جونم هست دست گلش درد نکنه که واسم لباسای خوشگل خوشگل میبافه ...
4 دی 1390

اولین یلدات مبارک

  آنگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عربها بود، آنگاه که زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید، نیاکان ما بلندترین شب سال، شب یلدا، شب تولد مینو، الهه زن، میترا، الهه خورشید را شب زنده داری میکردند. یلدات مبارک   علی جونم امسال اولین یلدات بود اولین بلندترین شبی که تو پیش ما بودی     دیشب منزل دایی علی اکبر بابات مهمون بودیم اما پسرکم با مهمونا غریبی میکردی و فقط دوست داشتی بغل باشی و اول که وارد شدیم بعد از کلی گریه کردن روی بابات بالا آوردی اما با تمام این کارها بهمون خوش گذشت     هندونه من دوست دارم     ...
1 دی 1390

هدیه های خاله آهوووووو

سرود ملی نینی های بهاری   پارســـا   پسرم  ببينيد  چه  نازه                                  برديـــا خريدن واسش لباس تازه   دختر بحريني  ما  اسمش  رانيــا                                 دختر مشهديمون اسمش   پريــــا   آوا با...
26 آذر 1390

تاب بازی

  تاب تاب عباسی                                    خدا منو نندازی   اگه می خوای بندازی                               تو بغل مامان جونی بندازی     عاشق خنده هاتم   ...
26 آذر 1390

خدایا شکرت که ...

خدایا شکرت که لیاقت داشتم توی دلم یک فرشته گذاشتی خدایا شکرت که تونستم با اولین صدای قلبش گریه کنم خدایا شکرت که با اولین سونوگرافیش فهمیدم موجودی در درون من جای گرفته و بودنش به بودن من گره خورده   خدایا شکرت که تکونهایش را در بطن وجودم حس کردم خدایا شکرت که توانستم 9 ماه بارداری را با تمام سختیهایش را با کمک همسر مهربان و دلسوزم پشت سر بگذارم خدایا شکرت که تمام استرس هام با یاد تو و به امید دیدن رویش تمام میشد خدایا شکرت که زایمان سختی نداشتم و دکتر بسیار خوبی داشتم خدایا شکرت که توانستم تمام هستی ام را در آغوش بگیرم و لمسش کنم خدایا شکرت که او با شیر خودم تغذی...
21 آذر 1390

کتاب خوندن عشق مامان

عزیزم اینقدر به کتاب خوندن و البته خوردن کتابها علاقـــــــــــــــــــــــــه داری هر وقت عمه فاطمه می خواد درس بخونه و کتابهاشو از کمد در میاره شما با سرعت نور چهار دست و پا میری که کتاباشو برداری   عمه هم یک کتاب دیگه بهت میده که اونو بخونی و بخوری     ...
19 آذر 1390

تلاش برای ایستادن و رفتن

عزیزکم، نازنینم، فرشته کوچولوی من تو داری کم کم بزرگ می شوی و خوشحالم از اینکه می توانم بالندگی و رشدت را ببینم الان حدود یک هفته هست که دستت رو به میز، صندلی، مبل میگیری و روی پاهای کوچولوت بلند می شوی وچند قدمی هم را میری   مبل که می بینی سریع به سمت مبل چهار دست و پا میری   اول یک دستت را روی مبل میگذاری   بعد دست دیگرت را روی مبل میگذاری و خودت را به سمت بالا می کشی   هوراااا موفق شدی بایستی   همش دوست داری بایستی برات فرقی نمی کنه کجا باشه اینجا سعی میکنی زانوی عمه‌ات را بگیری و بلند بشوی     ...
18 آذر 1390