علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

جشن تولد کفشدوزکی

دلبند مادر تولدت رو با یک روز تاخیر یعنی 5 اردیبهشت برگزار کردیم.... یکی دو هفته قبل از مراسم در حال تدارک و انجام کارهای اولیه تولد بودم...تو این مدت کلی علی جونی تمرین شمع فوت کردن و نانای نای کردن و شعر تولد خوندن کرد... خاله سیما 4 اردیبهشت به همراه آریا جونی پیشمون اومدند تا در هر چه بهتر برگزار کردن تولد کمکمون کنند که از طرف خودم و علی از  همه زحمات خواهر عزیز و مهربونم تشکر میکنم ... بوووووووووووووووس عمه زینت هم اول صبح پنجشنبه برای کمک کردن و تزئینات به منزلمان اومدند که باز از تمام زحماتش تشکر میکنم... ساعت 7 بعداز ظهر روز پنجشنبه 5 اردیبهشت 92 تولد فرشته کوچولوی خونه برگزار شد... همون لحظ...
7 ارديبهشت 1392

نفس مامان 2 ساله شد

4 اردیبهشت 90 روزی پر از خاطره... پر از استرس.... پر از هیجان و دلواپسی... مشکلات و درد.... بیمارستان و اطاق عمل... نگرانی و اشک یک مادر... و ناگاه صدای گریه عزیزم... پسرم.. و بعد آرامشی عجیب...   4 اردیبهشت 92 نفس مادر با تمام دلبریهاش 2 ساله شد... روزهای مادری من هم 2 ساله شد... خدایااا شکر به خاطر دادنش.... خدایااا شکر به خاطر بودنش... خدایااا شکر... لمس بودنت مبارک...   علی عزیزتر از جونم، تمام دارایی من قلبیست که در سینه دارم که برای تو می تپد و آن هم ارزانی تو.. تولدت مبارک ...
4 ارديبهشت 1392

نمایی از مرد کوچک خانه

فرشته بهشتی ام  مدتیه که ماشاءالله خیلی شیطون و بازیگوش شدی... گاهی اوقات از کارهایی که می کنی چنان ذوق می کنم که محکم بغلت می کنم و فشارت میدم و بوسه بارونت می کنم اما گاهی اوقات هم در زمانی که کار دارم یا عجله دارم و وقت ندارم دوست داری بازیگوشی کنی و با قهقهه از دستم فرار می کنی و اونجاست که میخوام سر خودمو به دیوار بکوبم... اما تمام لحظات بودن با تو برایم شیرین ترین لحظاته... دوست دارم این روزهااا فقط بشینم و باهات بازی کنم و از اینکه کنارتم بهترین لذت ها رو ببرم... روز 31 فروردین 92  برای اولین بار اسمم رو صدا کردی... مامان پروین از پشت تلفن پرسید کلاغه چی میگه: گفتی: سپیده... وای که اون لحظه شیرین ترین لحظه بود... وق...
2 ارديبهشت 1392

شرح کارها و عکس های فندق کوچولو...

زمان خیلی زود در حال گذر است... کاش میشد در لحظه ایستاد و لذت برد اما ... چه زود و باور نکردنیست بالندگیت...هر روز در حال تغییر و تحولی... هر روز در حال رشدی... هر روز با روز دیگرت فرق دارد...روزهایم رو با شیرین کاریهات متفاوت کردی... عزیز دل مادر الان که در آستانه 2 سالگی هستی خیلی شیرین و بازیگوش شدی.. برایت می نویسم تا بدانی این روزهایت چطور در حال گذرند: این روزهااا حرف زدنت خیلی خیلی بهتر و کاملتر شده... حتی جمله هم میگی.. مثلاً: مامان بیا، آره بابا، روشن نکن، پوشک نکن، آب بده، عنک کو (عینک کو)، بابا کوش؟ بعد خودت جواب میدی نیس یا اوناهاش اینجاس یک روز سر کوچولوت موقع بازی کردن به دیوار خورد بعد سرت رو ما...
28 فروردين 1392

سیزده بدر 92

سیزده بدر امسال هم از راه رسید و با همه خوبیها و خوشیهاش تموم شد... سیزده بدر امسال همراه با خاله فروز ( خاله خودم) و خاله ساقی و خاله سیما (خاله های علی) حدود ساعت 1 بعد از ظهر به پارک آب و آتش رفتیم و تا حدود ساعت 7 بعد از ظهر در پارک بودیم.... روز خیلی خوبی بود... کلی بازی کردیم من جمله منچ، هفت سنگ و ... کلی دور دریاچه های کوچک با علی جونی راه رفتیم و علی کلی ذوق کرد... وقتی آب وسط دریاچه بهش پاشیده میشد کلی میخندید... کلی با اردک ها بازی کرد...   علی و باباش آماده رفتن به پارک آب و آتش   علی در حال تماشای اردک های دریاچه   علی در حال ذوق کردن و دست زدن علی تنبل...
20 فروردين 1392

سفرنامه و عیدانه 92

سفرنامه نوروز 92 روز 28 اسفند ماه حدود ساعت 10 صبح به همراه بابا مهدی و خاله سیما و آریا جونی و عمو رضا راهی سفر به مقصد کرمان شدیم... در راه کلی با آریا شیطنت کردی.... و از بودن با آریا لذت میبردی و یک جورایی برات یک مدل و الگو شده بود هر کاری میکرد سریع تو هم پشتش انجام میدادی...در مسیر هم هر جایی ماشین پلیس میدیدی چشمات گرد میشد و مرتب میگفتی پئیس پئیس... فدای این شیرین زبونیهات بشم... حدود ساعت 10 شب به کرمان رسیدیم و با استقبال گرم پدر و مادرم روبرو شدم... آغوش مهربانی هاشون همیشه برایمان باز بوده و هست... چقدر بودن در کنار خانواده آرامش بخش هست... روز 29 اسفند  از یک بازارچه سنتی در یخدان مویدی (یکی از جاهای دی...
7 فروردين 1392

آرامشی از جنس پدر و پسر

بعضی وقت ها برای داشتن خیلی چیزهااااااا از خدایم از رَبم تشکر کردم و بعضی وقتها به خاطر تنش هایی که در زندگیم بوده خدا رو مقصر می دانستم اما خود تنهاااااااااا مقصرم چون نا آگاه بودم... اما الان به خاطر داشتن پدر و مادرم که همیشه حامی من در همه مراحل زندگیم بوده اند خدا رو هزاران مرتبه شکر می گویم.... بعد از 21 سالگی قدم به خونه مردی گذاشتم که شد همه وجودم، همه دار و ندارم، همه تکیه گاهم... و بعد از گذشت 5 سال با قدم گذاشتن یک فرشته آسمونی به خونمون من مادر شدممممممم... همیشه فکر می کردم مردها بی احساس هستند، مردها دلتنگ نمی شوند، مردها گریه بلد نیستند، مردهاااااااا.... اما از وقتی علی به دنیا اومد فهمیدم ک...
10 اسفند 1391

کودکم من مقصرم...

کودک شیرینم، شیرین تر از جانم، از خودم ناراحتم و از تو دلگیر... وقتی به دنیا اومدی فقط شیره جانم را بهت بخشیدم و تو نوش جان کردی و ماشاءالله تا 6 ماهگی خیلی خوب وزن گرفتی و من همچنان خوشحال بودم از اینکه فقط و فقط شیره جان خودم را می نوشی... اما بعد از 6 ماهگی باید بهت غذای کمکی میدادم اما از روز اول نخوردی که نخوردی، امروز که 22 ماه و نیمه هستی فقط 12 کیلو وزن داری که بعد از یکسالگی حتی یک گرم هم اضافه نکردی.. در این مدت کارهای زیادی کردم... شیوه های جدیدی به کار بردم... از هر کی تونستم راهنمایی گرفتم که چطور به غذا علاقه مندت کنم اما تمامی راهها بی فایده بود.. اما حالا میگم من مقصرم بی تجربه بودم شاید اگه ...
5 اسفند 1391

علی... یعنی همه زندگی...

فرزند دلبندم... با بزرگ شدنت و قد کشیدنت تازه دارم میفهمم که چقدر زمان زود در حال گذر است... هر روزی که می گذرد با دیروزت خیلی فرق می کنی... کارهای جدید... حرفهای جدید... قیافه جدید... اما من فقط نشستم تا بالندگیت رو ببینم... روزهایم با داشتن تو و در کنار تو در گذر هستند... و من چقدر از داشتنت و بودنت خوشحالم... روز 18 بهمن ماه برای کلاس رانندگی (آخه تازه میخوام یاد بگیرم )به عکاسی رفتم... و بعد از گرفتن عکس، شما هم مرتب می گفتی عسک عسک... منم واسه اینکه ناراحت نشی از خانم عکاسه خواهش کردم که  چند تا عکس از شما بگیره  که  2 تا از بین 20 تا  انتخاب کردم... خیلی دوست داشتی ازت عکس ...
28 بهمن 1391