علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

شلمان

بالاخره بعد از مدتها (حدود سه سال و پنج ماه) تونستیم ترغیبت کنیم که تو اتاق خودت و تخت خودت بخوابی... تو این مدت خیلی تلاش کرده بودیم.. انواع روشها رو امتحان کردیم اما بی فایده بود... یا دوست  داشتی کنار بابا تو تخت خودمان بخوابی.. گاهی هم دوست داشتی کنار من روی زمین بخوابی... اصلا دوست نداشتی تنها باشی.. گاهی هم که خوابت میبرد میگذاشتمت توی تختت اما نیمه شب بلند میشدی و میومدی تو تخت کنار بابا میخوابیدی یا رختخوابت رو میوردی و کنار من میخوابیدی تا اینکه شلمان کوچولو به کمکمون رسید... اوایل مهر ماه بود که برات شلمان خریدم و چهار تا آهنگ فارسی داشت که از همه بیشتر آهویی دارم خوشگله رو دوست داری  و شبها با اون میخوابی... وقتی هم که ...
29 مهر 1393

علی در تولد بابا حسین عزیز

تولد بابای مهربونم 28 مهر ماه هست اما به دلیل اینکه مامان و بابا میخواستند زودتر به شهرستان برگردند تولد بابا رو پنجشنبه 24 مهر در منزل خاله ساقی برگزار کردیم .. تولدی با تم کراوات و کلاه و سبیل... خیلی خیلی جالب شده بود... بابا حسین که کلی لذت برد.. میتونستیم احساس خوشحالی درونش رو از برق چشماش متوجه بشیم.. خوشحالیم از اینکه تونستیم خوشحالیت رو ببینیم.. تولد بابا حسین عزیز تزیینات کیک تولد میز میوه میز شام ( ته چین مرغ... خوراک مرغ با سس سویا.. بادمجان شکم پر... میگو سیخی.. سبزیجات بخار پز) نوشیدنیها  بابا حسین مهربون ...
26 مهر 1393

پسر کوچولو.. جوجه کوچولو

چند روز پیش خونه خاله ساقی بودم که شما و آرتمیس داخل اتاق آرتمیس بازی میکردید که با هم به سراغ کمد لباسی آرتمیس رفتید و لباسهاش رو بیرون ریختید که در بین لباسها لباس جوجه بود که آرتمیس واسه تولد دو سالگیش پوشیده بود و شما  اصرار کردی که لباس رو بپوشی... اینم چند تا عکس از جوجه کوچولوی من..   ...
24 مهر 1393

عید غدیر

الحق که تو آن علی ولی اللهی از اسرار خداوند جهان آگاهی آغاز ولایتت فرستم صلوات دانم ز عنایتت غمم می کاهی   روز عید غدیر سه جا دعوت داشتیم..  1. خونه دایی حسن بابا 2. خونه عمو سعید بابا  برای بله برون زهرا جون 3 خونه خاله ساقی اما از آنجا که دایی حسن زودتر از همه ما رو برای روز عید دعوت کرده بود بنابراین برای ناهار خونه دایی حسن رفتیم.. خیلی خیلی خوش گذشت.. علی کلی با دو تا آرمان ها و مهر آسا بازی کردی... عصر حدود ساعت چهار قصد رفتن به منزل خاله ساقی رو داشتیم که باران شدیدی گرفت اما با این حال به خونه خاله ساقی رفتیم و علی کلی با دختر خاله هاش و پسر خاله و پ...
22 مهر 1393

روز جهانی کودک

اگر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد.   اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند.   اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت.   اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد.   پسر قشنگم روز 15 مهر ماه در مهد کودکتان جشن روز کودک داشتید که عمو موسیقی کلی برایت...
17 مهر 1393

اولین تجربه سینما (شهر موشها 2)

قبل از نوشتن هر چیز باید اعتراف کنم که دست به قلم شدن و تعریف وقایعی که اتفاق افتاده کار آسانی نیست. مسلما مامان خیلی بهتر از من این تجربه را داره و میتونه زیباتر بیان کنه که چی شد و چطوری شد و ...، اما بدلیل اینکه در زمانی بود که داشتیم نمک می زدیم به زندگی، مامان نبود و مجبورم الان وقایع را من برات بنویسم. امیدوارم ریتم وبلاگت بهم نخوره و با نوشتن من از بازدید ها و لایک ها باز هم بهره مند بشی  معمولا رفتن به سینما باید در محیط ساکت و بی هیاهو باشه، آرامش در سینما هم برای دیدن فیلم برای خود انسان واجبه و هم بقیه افرادی که اومدند و دارند فیلم می بینند. قبل از رفتن به سینما میخواستم رزرو آنلاین انجام بدم که جای نشستن خوبی داش...
6 مهر 1393

سمنان... شهمیرزاد

جمعه موزخ 28 شهریور ماه به همراه مادر جون و عمه ها  ساعت حدود 11 ظهر به سمت سمنان حرکت کردیم... علت رفتنمان به سمنان رسوندن عمه فاطمه بود آخه دانشگاه سمنان رشته مدیریت بازرگانی قبول شده بود و باید برای تحویل خوابگاه و بردن وسایلش به سمنان میرفت حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر به سمنان رسیدیم..در طول راه کلی با مادر جون و عمه ها بازی کردی... وقتی به سمنان رسیدیم و بعد از کلی پرس و جو تونستیم خوابگاه عمه فاطمه رو پیدا کنیم ... عمه فاطمه هم اتاق رو تحویل گرفت و وسایلش رو داخل اتاق گذاشت و بعد برای صرف ناهار به شهمیرزاد در اطراف سمنان رفتیم که جای فوق العاده خوش آب و هوایی بود... ناهار اونجا خوردیم و کمی استراحت کردیم و کلی از جاهای سبز و کو...
30 شهريور 1393

نمایشگاه شیرینی و شکلات

روز سه شنبه مورخ 25 شهریورماه به همراه خاله فروز (شب قبلش خونشون خوابیده بودیم که صبح راحت تر به نمایشگاه بریم) و بچه ها راهی نمایشگاه شیرینی و شکلات شدیم... یکی از دلایلی که دوست داشتم برم و نمایشگاه رو ببینم این بود که شرکت بابا مهدی هم اونجا غرفه داشتند ... بابا زحمت کشیده بود کالسکه رو با خودش به نمایشگاه آورده بود که آبجی تبسم راحت باشه... نمایشگاه خوبی بود هر چند به علت پیاده روی پسر کوچولوی مامان خسته شده بود و دیگه توان راه رفتن نداشت.. اما به عشق طراحی رو صورتش هر جا که میرفتیم با کمی غر زدن می اومد.. کلی خوراکیها و شیرینیهای خوشمزه بهمون دادند اینم فسقل ها به محض رسیدن و تحویل کالسکه از بابا مهدی بابا مهدی و علی ...
26 شهريور 1393

علی و آبجی تبسم (1)

خدا رو سپاس  که دو تا فرشته آسمونی بهم بخشید.. وقتی که تبسم رو باردار شدم کمی دل نگران بودم.. میترسیدم نتونم از پس دو تا بچه بربیام.. اما خدا بهم توان داد.. فاصله بین علی و تبسمم دو سال و هشت ماهه که از نظر من بهترین فاصله سنی هست.. شاید کمی نوزادتر که بود اذیت میشدم اما الان همبازیهای خوبی برای هم هستند... تبسم با دیدن داداش علی چنان ذوقی میکنه که چشماش برق میزنه... وقتی ظهرها میریم دنبال داداش علی .. تبسم از تو کالسکه سرک میکشه که داداش علی رو ببینه.. امیدوارم همیشه همدیگر رو عاشقانه و خالصانه دوست داشته باشید... انشاالله علی و تبسم در حال تماشای باب اسفنجی در تبلت آموزش رانندگی توسط علی به تبسم کوچولو در ح...
24 شهريور 1393