علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

18 ماهگی و واکسنش

مهربان کوچکم 18 ماه از زمینی شدنت مبارک   باور نمیشه که 18 ماه از بودنت در کنار ما به سرعت برق و باد گذشت.... چه 18 ماه شیرینی بود....دلم برای نوزادیهات تنگ شده....دلم برای لثه های صورتی رنگت تنگ شده...دلم برای گردن چین خورده ات تنگ شده...دلم برای غلت زدن هایت تنگ شده...دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده...دلم برای همه چیز تنگ شده....و چشم امیدم به روزهای بالندگی توست....   نبوده، نیست، نخواهد بود! عزیزتر از تو کسی برای من....   خدا رو شکر که زنم......که مادرم... خدا رو شکر که سالمم......که می تونم مادری کنم... خدا رو شکر که آغوشم مأمن امن اوست... خدا رو شکر که شیره جانم...
8 آبان 1391

روز عرفه و عید قربان

روز عرفه نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد.... روز عرفه, حاجیان در سرزمینی نزدیک شهر مکه به نام عرفات دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند.... روز عرفه, روز دعا, نماز و راز و نیاز با خداست... روز عرفه, روز بخشیده شدن گناهان است....   دیروز یعنی پنجشنبه 4 آبان 91 که نهمین روز از ماه  ذی الحجه نیز بود به همراه (خانم گرامی زاده و دخترش) که از همسایگان خوبمان هست برای انجام دادن اعمال روز عرفه ساعت 11:30 به امامزاده ابراهیم, اسماعیل رفتیم.... بعد از رسیدن به آنجا و زیارت کردن امامزاده...به علی کوچولوم شیر دادم که بخوابه...علی شیر خورد اما نخوابید ...من رفتم برای نماز ظهر آم...
5 آبان 1391

دل نگرانتیم عزیز دلم

یکی دو ماه بود که بابا مهدی روی چشمهای دلبندم علی کوچولو حساس شده بود این حساسیت به این دلیل بود که چشمهای هر دوی ما کمی ضعیف بوده و هست...(بوده واسه اینکه من عمل کردم)....وقتی که وروجک خونه ما نزدیک تلویزیون میشد بابا تی وی رو خاموش میکرد و میگفت پسرم بیا عقب بعد تی وی تماشا کن....و مرتب هم به من گوشزد میکرد که علی رو واسه معاینه چشم به یک چشم پزشکی ببرم اما فرصت نمیکردم تا اینکه روز پنجشنبه 31 شهریور ماه در منزل خواهرم بودیم که باز به اصرار بابا مهدی به کلینیک چشم پزشکی رازی تو گاندی رفتیم...ولی بعد از کلی معطلی و انتظار باز هم موفق نشدیم که چشم علی معاینه شود...منشی کلینیک برای شنبه اول مهرماه تو کلینیک چشم پزشکی رازی واقع در بلواز کشاو...
1 آبان 1391

و باز هم دیدار وروجک های بهار 90

روز جمعه مورخ 28 مهر 91 ساعت 3:30 بعداز ظهر 10 تا از وروجکهای بهار 90 با ماماناشون تو پارک لاله جمع شده بودند ....دیدار خوبی بود....اما تقریبا میشه گفت هر کسی دنبال وروجکش بود و اصلا نمیشد کنار هم نشست و صحبت کرد. ...هوا هم کمی سرد شده بود و آب از دماغ بیشتر نینیها سرازیر شد با همه سختی هایی که داشت دیدن دوستان عزیزم خیلی دلچسب بود به خاطر سردی هوا خیلی زود از همدیگه خداحافظی کردیم ...هر چند که من و علی هم شب عروسی دعوت بودیم و باید زود برمی گشتیم ...هههه حالا عکس...عکس عکسها در ادامه مطلب عکس مامانها و نینیها   مامان خاطره و بردیا   مامان سارا و رادین مامان فرناز و ایلیا &n...
30 مهر 1391

کودک 17 ماهه من

گل من 17 ماهگیت مبارک گل من 17 ماهگیت سراسر شادی و لبخند   کودک 17 ماهه من ...دستگاه ریش تراش باباش رو برمیداره میگیره روی صورتش و میگه ویییییییژ کودک 17 ماهه من ...دستگاه اپیلیدی من رو برمیداره و روی دست و پاش میکشه و میگه ویییییییژ کودک 17 ماهه من ....وقتی جیش یا پیپی داشه باشه خودش اطلاع میده کودک 17 ماهه من ...بوسه های واقعی از من و پدرش میکنه...من فدای بوسه های شیرینت کودک 17 ماهه من ...عاشق سیم و برق و پریز و ...هست کودک 17 ماهه من ....خودش دندونهاشو با مسواک کوچکش مسواک میکنه (البته درست بلد نیست فقط تقلید میکنه) کودک 17 ماهه من ...گوشی تلفن رو برمیداره و میگه الو دلام...یعنی ...
22 مهر 1391

آخرین پارک تابستان 91

صبح روز جمعه 31 شهریور 91 بابا مهدی ما رو به خونه دایی حسین (دایی بابا مهدی) رسوند تا بعد از صرف صبحانه با بقیه فامیل، آخرین جمعه تابستان رو دور هم باشیم ....که حدود 11 ظهر به همراه خانواده و 4 تا از دایی های بابا مهدی به پارک جنگلی سرخه حصار رفتیم....اما طبق معمول بابا مهدی کلاس و کار داشت و پس از رسوندن ما رفت....چه هوای خوبی بود(مهدی جان جات خیلی خالی بود)...خیلی خوش گذشت....کلی والیبال بازی کردیم... ناهار کباب داشتیم...عقیقه آقا سعید (پسر خاله بابا مهدی) بود...که خودش نیز حضور نداشت...جای همه اونهایی که نبودند واقعا خالی بود.... اما از دردونه کوچولو بگم.....کلی بازی کردی...کلی شیطنت کردی...همش دوست داشتی راه بری و یکجا بن...
17 مهر 1391

ثبت این روزهااااااا

علی من، فرشته ی پاک خونه ما، عزیزتر از جانم..اینقدر این روزهااا کارهای خوشگل و عاقلانه انجام میدی که فکر میکنم خیلی بزرگ شدی اما وقتی میای تو بغلم و شیر میخوری پیش خودم میگم درسته یک کوچولو بزرگ شدی  اما هنوز نینی کوجولوی خودمی.....   1- راه رفتن روی پنجه پا.....این روزهاااا همش در حال راه رفتن هستی اونم از نوع راه رفتن روی پنجه پا ....نمیدونم خسته میشی یا نه؟ روی پنجه پا بدو بدو میکنی...روی پنجه پا می چرخی (همه میگن از حالا داره رقص باله تمرین میکنه)....بابا مهدی هم روی پنجه پا راه میره احتمالا از بابات به ارث بردی.. 2- نونو خواستن... هنوز بعد از چند ماه از غذا خور شدنت همچنان بی اشتها و بی میل به غذا هستی و مرتب...
12 مهر 1391

زیارت امامزاده داوود

روز سه شنبه 21 شهریور ماه (شب شهادت امام جعفر صادق) به همراه همسایه ها که کاروان زیارتی به راه انداخته بودند عازم زیارت امامزاده داوود شدیم....ساعت حدود 9 صبح راه افتادیم و حدود 11 به امامزاده رسیدیم.....کلی سر بالایی و پله داشت تا به امامزاده رسیدیم...توی مسیر رفت پسر خوبی بودی و اذیت نکردی...اما به محض رسیدن به اونجا اصلا یک لحظه بغل کسی نرفتی و از بغل من هم پایین نیومدی.....تو امامزاده واست چایی بسکوییت درست کردم کمی خوردی و بعد یکمی هم شیر خوردی و حدود یک ساعت خوابیدی و من تونستم زیارت کنم....بعد ساعت تقریبا 2 بعدازظهر بود که واسه صرف ناهار وارد یک رستوران شدیم و جای همگی خالی (کوبیده با پیاز خوردیم... ... ) بعد از کمی استراحت ...
27 شهريور 1391