علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

آرایشگاه

گل پسر مامان تقریبا از وقتی یازده ماهت بود همراه بابا به آرایشگاه رفتی و فقط و فقط شما و بابا مهدی به یک آرایشگاه میرید... آرایشگاهی که بابا مهدی شب ازدواجش به اونجا رفت و دیگه مشتری دائمش شد و حتی وقتی هم که جای آرایشگاه عوض میشه بابا هر جا که باشه میره ... خلاصه دیگه با آرایشگاه رفتن و موکوتاه کردن عادت کردی... هر وقت بابا وقت میگیره دو تا وقت رزرو میکنه و شما رو هم با خودش میبره... تاریخ های آرایشگاه رفتن علی تا سه سال و دوماهگی پنجشنبه 16 فروردین 91 یکشنبه 29 مرداد 91 جمعه 4 اسفند 91 دوشنبه 30 اردیبهشت 92 سه شنبه 5 شهریور 92 پنج شنبه 28 آذر 92 جمعه 27 دی 9...
10 تير 1393

نوع بازی کردن سه ساله کوچک

عزیز دلم از وقتی که کوچولو بودی تقریبا با خودت و اسباب بازیهات سرگرم میشدی... هر چند که دست خرابکاریت عالیه و هیچ اسباب بازی سالمی نداری غیر از اونهایی که از دسترست دور نگه داشتم... تازگیها با هر چی که میخوای بازی کنی از جمله مداد و دوچرخه و لوگو پشت هم قطارشون میکنی.. فرقی نمیکنه چی باشه.. عروسک باشه ماشین باشه.. کل خونه رو پشت سر هم میچینی... اگر هم یکی از اون وسیله هایی رو که چیدی برداریم غوغا به پا میکنی که چرا قطارم رو بهم ریختی   ...
24 خرداد 1393

مهد رفتن گل پسری

بعد از ماه ها تصمیم گرفتن و این طرف و اون طرف کردن و دیدن چندین مهد بالاخره همت کردیم که علی رو مهد ثبت نام کنیم.. حدودا اوایل خرداد ماه بود که برای ثبت نام بردمش که کلی گریه کرد و اصلا داخل کلاس نموندش... دوباره بعد از پانزده روز برای ثبت نام بردمش... در طول این 15 روز از مزایای خوب بودن مهد براش گفتم.. گفتم میری با دوستات بازی میکنی.. خوراکی میخوری.. شعر میخونی.. سرسره و تاب بازی میکنی که بالاخره موافقت کردی که بری اما وقتی به مهد میرسیدی از رفتن داخل مهد خودداری میکردی که فرشته مهربون نجاتمون داد... بهت گفتیم اگه بری داخل مهد فرشته مهربون برات جایزه میاره... خلاصه روز اول که دوشنبه 19 خرداد 93 بود  فرشته مهربون (مامان ) برات یک تان...
23 خرداد 1393

عکس مهد کودک

روز شنبه مورخ 17 خرداد برای ثبت نام کردن علی به مهد کودک رفتیم... سه تا مهد کودک دیدیم و بالاخره یکی که هم به خونه نزدیک بود و هم تعداد بچه ها کمتر بود رو پسندیدم... برای ثبت نامش چند تا مدرک می خواستند که یکیشون عکس 4*3 بود .. همون روز بعد از ظهر با تبسم و علی رفتیم عکسخانه و عکس علی رو انداختیم و یک عکس تکی و یک عکس دو تایی هم با آبجی تبسم انداخت...   عکس 4*3 پسر کوچولو قربون اون نگاهت بشم عاشقتونم  فرشته های زمینی من ...
20 خرداد 1393

علی کوچک میشود

سلام به گل پسرم سلام به مرد کوچک خانه ام از وقتی که نی نی به دنیا آمده .. تو هم گهگاه یاد بچگیهات میکنی و کارهایی که تبسم انجام میده رو انجام میدی... مثلا گاهی اوقات پستونک میخوری.. یا گهگاهی سوار کریر یا روروئک میشی.. یا خودت میری تو گهواره میخوابی و خودت رو تکون میدی.. گاهی هم ادای گریه نی نی کوچولوها رو در میاری که بغلت کنم و نوازشت کنم... قربونت برم که هنوز خیلی کوچولویی اما همه از جمله خودم انتظار داریم با ورود تبسم رفتارت عاقلانه و بزرگونه باشه ...بزرگ مرد کوچکم خیلی زیاد دوست دارم       ...
1 خرداد 1393

روز پدر

پدر راه تمام زندگیست ، پدر دلخوشی همیشگیست بابا حسین عزیز و همسر عزیزم مهدی جان روز پدر بر شما عزیزانم مبارک باد ... انشاالله که سایه شما تا ابد بالای سرمان باشد... بعد از خدا شما عزیزان تکیه گاه من و دو تا فرشته هام هستید... انشاالله همیشه سالم و خندون باشید.. مراسم روز پدر به سادگی در منزل جدو برگزار شد و هدیه ناقابلی من و بچه ها به بابا مهدی دادیم..( پیراهن و تیغ ژیلت و ژل اصلاح)..امیدوارم که خوشش امده باشه اما روز سه شنبه مورخ 23 اردیبهشت مصادف با ولادت حضرت علی (ع) بعد از ناهار به همراه مادر جون و عمه ها برای دیدن عمو سعید به بیمارستان رفتیم.. حال عمو اصلا خوب نبود و بیهوش شده بود و بد نفس می کشید.. همه دوست د...
25 ارديبهشت 1393

گوش درد

بعد از برگشتن از پارک پلیس ... چشمهای علی قرمز شده بود و مرتب اشک ریزش داشت... به بدنش دست زدم دیدم داغه و تب داره... با دادن شربت استامینوفن و پاشویه مرتب تبش پایین امد اما دوباره بالا میرفت انگار سرمای بدی خورده بود.. عصر شنبه دکتر بردمش که دکتر با معاینه گفت گوشش شدید عفونت کرده و کلی آنتی بیوتیک داد که با خوردن دارو ها هم خوب نشد و چهارشنبه 24 اردیبهشت علی از گوش درد ناله و جیغ میزد و گریه میکرد که باز دکتر بردمش و بهش یک آمپول سفازولین و یک آمپول بتامتازون داد .. که با دیدن آمپول علی کل مطب رو با دادو جیغ و گریه روی سرش خراب کرد اما بالاخره به هر طریقی بود بهش آمپول زدیم اما باز هم از درد ناله میکرد که به توصیه یکی از آشنایان دود سیگا...
25 ارديبهشت 1393

پارک پلیس

جمعه مورخ 19 اردیبهشت 93 به دعوت منیره جون (دختر دایی بابا) به پارک پلیس رفتیم... حدود 50 نفر مهمون دعوت کرده بود... یک سفره بزرگ توی پارک پهن شده بود که هر کی رد میشد نگاه میکرد... ناهار زرشک پلو و شوید باقالی پلو با مرغ درست کرده بود.. خلاصه کلی زحمت کشیده بود.. مهمونداری اونم تو پارک اونم با این همه جمعیت کار خیلی سختی بود.. کلی علی با دوچرخه و اسکوتر بازی کرد.. کلی توپ بازی کرد.. کلی ماشین سواری کرد... خلاصه حسابی هر کاری دلش خواست کرد و بهش خوش گذشت.. بزرگتر ها هم پسرا (فوتبال) و دختر ها (پانتومیم) بازی میکردند.. خلاصه روز خوبی بود... ساعت حدود یک بعد از ظهر پارک رفتیم و ساعت هفت و نیم عصر با همه خداحافظی کردیم و برای عیادت عمو سعید با...
23 ارديبهشت 1393

قم

ظهر دوشنبه 15 اردیبهشت عمه عاطفه و دختر عمه های بابا مهدی (خدیجه جون و ناهید جون) و دختر عمو بابا (زهرا جون) برای ناهار به منزلمون امدند.. اما کسی حال درست و حسابی نداشت.. عمه عاطفه چند روز قبل برای دیدن داداش سعیدش که حال خوشی نداشت از قم امده بود .. تازه به منزل ما رسیدند که همون لحظه از بیمارستان به زهرا جون خبر دادند که بابات سرطان داره و زهرای عزیز گریه کنان بدون اینکه حتی یک لیوان آب بخوره سریع به بیمارستان رفت.. عمه عاطفه هم که قصد داشت به قم برگرده و چند روز دیگه برای عیادت عمو سعید به تهران بیاد به ما اصرار کرد که همراهش به قم برویم بعد از کسب اجازه از بابا مهدی به همراه عمه جون راهی قم شدیم... ساعت 9 و نیم شب به قم رسیدیم...
20 ارديبهشت 1393

کاشان

پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا)  و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون)  برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر راهی کاشان شدیم...علی از ابتدای راه همراه حمیده جون شدند و در ماشین اونها نشست ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار  الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم این دفعه علی تو ماشین خودمون بود که یهو یادش افتاد کارت های بازیش تو ماشین حمیده جون هست .. ما هم به اونها اشاره کردیم که کارت های علی رو بهش نشون بدند که علی بهانه نگیره .. همین که حمیده جون از تو ماشین کارتها رو به علی نش...
15 ارديبهشت 1393