علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت  به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم اما شما نخوردی .. ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون تبسم لالا بود و تو خونه کسی نبود من ناچارا خونه موندم و علی جونی به همراه مادر جون به مسجد رفت.. اما اینقدر در مسجد شیطونی کرد که عمه زینب علی رو به خونه برگردوند.. وقتی خونه اومدی ...
1 ارديبهشت 1393

سفرنامه عید 93

سفرنامه  عید ما از پنجشنبه مورخ 29 اسفند 92 شروع شد... که ساعت یک بعد از ظهر تهران رو به مقصد خمین ترک کردیم.. در راه رفتن به خمین علی در صندلی عقب ماشین نشسته بود و تا جایی که می تونست شیطونی کرد و اعصاب من و بابا مهدی رو داغون کرد.. اینقدر این شیطنت ها زیاد بود که چندین و چند بار بابا مهدی ماشین رو کنار جاده نگه داشت و از ماشین پیاده ات کرد و بهت اخطار کرد که اگه دوباره اذیت کنی تو بیابون ولت می کنیم اما کو گوش شنوا... هر دفعه قول میدادی اما باز کار خودت رو میکردی.. چون صندلی عقب ماشین نشسته بودی همش میخواستی ببینی جلو چه خبره ... واسه همین همش آویزون صندلی های جلو بودی.. که تصمیم گرفتیم ادامه سفر من و تبسم عقب ماشین بمونیم و علی در ...
18 فروردين 1393

همیار پلیس

نزدیک عید نوروزه و پسر کوچولوی مامان اماده ارائه خدمت به هموطنان گرامی در قالب همیار پلیس میباشد.. عزیز دل مامانی عاشق پلیس و پلیس بازی و تفنگ و .. هستی.. موقع رانندگی همیشه به بابات میگی کمردرت (کمربندت) رو ببند... و مدام شعر اقا پلیس رو میخونی شبا که ما میخوابیم.... آقا پلیسه بیداره ما خواب خوش میبینیم... اون دنبال شکاره آقا پلیسه زرنگه... با دزدا خوب میجنگه ما پلیس و دوست داریم... بهش احترام میزاریم     این لباس هدیه جدو میباشد دستش درد نکنه ...
27 اسفند 1392

لالا کردن پسمل

پسر کوچولوی من وقتی خوابی اینقدر معصوم و ناز میشی که میخوام فقط بالای سرت بشینم و نگاهت کنم... اینم چند مدل از خوابیدن هات قربونت برم که تو خواب هم پات رو روی پات میندازی همیشه عادت داری دستت زیر سرت باشه اینجا هم برای اولین بار از استخر امدی و از خستگی به خواب عمیقی رفتی اینجا تو تختت خوابیدی . . آخه اصلا دوست نداری تو تخت خودت بخوابی اینجا هم مشغول کامپیوتر بازی بودی که دیدم صدات نمیاد امدم دیدم بله ..... ...
27 اسفند 1392

علی و عکساش 2

سلام به گل پسملم سلام به مردکوچیک خونه سلام به علی جونی خودم مامانی من واقعا شرمنده ات هستم که به خاطر مشغله روزمره دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم سری دوم عکسهایت رو برایت به یادگار اینجا میزارم دوستت دارم شیرین عسل زندگیم عشق کوچولو در حال خونه سازی عشق کوچولو در حال تک چرخ زدن نقاش کوچولوی مامان   عشق کوچولو که تازه از حموم بیرون امده عشق کوچولو دوباره نی نی شده مهندس مریض مامان در حال تعمیرات عشق کوچولوی مامان و تعادل   عشق کوچولوی مامان عاشق کولی خوردنه   ...
27 اسفند 1392

گفتمان 2

کودک من.. علی من هر روز که میگذرد بزرگتر و فهمیده تر و شیرین زبون تر میشی... گاهی اوقات حرفهایی میزنی که نمی دونم اون لحظه چکارت کنم.. بچلونمت.. ببوسمت .. یا در آغوش بگیرمت و از این نعمتی که خدا بهم داده شکر کنم... پسرم .. شیرین زبونم مامانی خیلی دوست داره.. گوشه ای از شیرین زیونی های گل پسری.. یک روز با مامان پروین و بابا حسین داشتیم میرفتیم خونه خاله سیما.. بین راه خوابت گرفت و سرت رو روی پام گذاشتی... چون نزدیک خونه خاله بودیم نمی خواستم بخوابی که بد خواب نشی .. بعد مامان پروین واسه اینکه نخوابی بهت گفت به آقای راننده بگو خونه خاله کجاست؟ سرت رو بلند کردی و نگاهی به اطراف کردی و گفتی فت تنم همین دورو برا باشه (فکر کنم) ...
20 بهمن 1392

علی و عکساش 1

سلام به قند عسلم... مامانی این چند وقت به خاطر شرایطم نتونستم درست و حسابی وبلاگت رو آپ کنم ... این عکسها مربوط به چند ماه گذشته میشه که بالاخره فرصت کردم اینجا بزارم.. اینجا واسه خرید به هایپرسان رفته بودیم وقتی علی دختر میشود وقتی تو سرما بستنی میخوره وقتی تسبیح به کمر میبنده و پستونک میخوره وقتی خونه همسایه میره و روی مبل و میز دراز میکشه و نقاشی میکشد وقتی برای خرید به شهروند میریم وقتی برای بیرون رفتن آماده میشه وقتی برای خرید ماهی میریم وقتی بعد از انداختن و شکستن تی وی ناراحته عاشق اینطور نگاه کردنتم پسرک شیرین زبونم ...
3 بهمن 1392

علی خواهر دار شد... هورااا

بعد از شب یلدا و نگرانی های من برای تکون نخوردن نینی روز یکشنبه به بیمارستان رفتم که با رضایت شخصی به خاطر تب و بیحالی علی به منزل برگشتم ... روز دوشنبه مصادف با اربعین حسینی دوباره به بیمارستان مراجعه کردم که دستور بستریم رو دادند و دخمل گلم  ساعت 5 به دنیا اومد و علی خواهر دار شد.. روز بعد علی به بیمارستان اومد و برام یک شاخه گل بامبو هدیه اورد اما از من می ترسید که روی تخت بودم و گریه کرد و رفت ... بعد ها به من گفت باهات گهر (قهر) بودم .. همون شب به بابا مهدی گفته بود مامان و نی نی دستبند دارند منم میخواممم... کلی دلتنگش بودم و نگران چون بچه ام سرما خورده بود و کاملا از اشتها رفته بود... علی نینی رو خیلی دوست داره اما...
1 بهمن 1392

سومین یلدا

علی جوونی شنبه 30 اذرماه سومین شب یلدا رو هم با خانواده کوچک 4 نفره مان جشن گرفتیم... البته نفر چهارم تو وجودم بود... و اینکه شما از عصرش کمی تب کردی و گلو درد داشتی... نتونستی چیزی بخوری... سفره کوچکی چیدیم  و دور آن جمع شدیم.. شب خوبی بود اما من دل نگران کنجد تو دلیم بودم که از عصر بعد از خرید منزل تکون نخورده بود...   پسر عزیزم سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای لحظه هایت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم.. یلدات مبارک ...
1 بهمن 1392