علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

از جمعه تا جمعه

تولد عمه زینب روز 14 شهریور تولد عمه زینب بود...اما واسه اینکه مهموناش بتونند بیان تولدش رو جمعه 10 شهریور برگزار کرد...تولد خوبی بود و به من و تو کلی خوش گذشت...کلی شیطونی و بازی کردی...همش واسه خودت راه می رفتی و توجهی به من نمی کردی...(یعنی دیگه واسه خودت مستقل شدی دردونه ی من)   میز پذیرایی   علی در حال آماده شدن        یک اتفاق خوب بعد از گذشت حدود 8 ماه بالاخره دو تا از مرواریدهای خوشگل و سفیدت (دندونهای پایینت) جوونه زدند و خودشون رو نمایان کردند و مامانی رو کلی ذوق زده کردند...گل پسرم.هفتمین و هشمین دندونهای مروارید گونه ات مبارک ...امیدوارم بعدی ها هم به همی...
24 شهريور 1391

عکس های علی در عکاسخانه 2

اول شهریور یعنی درست 3 روز مانده به 16 ماهگیت به همراه عمه فاطمه وخاله بابا مهدی بردمت عکاسی...واسه این اسم آتلیه نمی برم چون هیچ دکور خاصی و امکانات خاصی نداشت. ...اما مثل همه جا پول خوبی گرفت... هههههههههه....اما چون نزدیک خونه بود بردمت....سری قبل بهت قول داده بودم که ببرمت یک آتلیه درست و حسابی ...اما به خاطر مشغله کاری بابا نتونستیم ببریمت.. ..شرمنده نینی کوچولوی من     اینم از عکسهااااااااااااااااااااااااااااااا 3 تا اول رو 20*25 چاپ کردیم         حالا عکسهای 13*18        درست سال قبل هم روز 1 شهریور بردمت آتلیه ...
17 شهريور 1391

پنجمین سالروز ازدواج

9 شهریور ماه سال 86 با تمامی مشکلاتی که در سر راهمان بود من با بهترین مرد دنیا عهد و پیمان جاودانه بستم که تا لحظه ای نفس دارم در کنارش باشم گذشت.... پنج سال از آن روز و آن پیمان گذشت....با تمام پستی ها و بلندیهایش گذشت....با تمام خوبیها و بدیهایش گذشت....ولی من همچنان عاشقت هستم...عاشق مهربانیت....عاشق یکرنگیت ...عاشق صداقتت... عاشق فداکاریت و عاشق وجودت و خودت که بهم آرامش میده و با آمدن پسرم, گلم, میوه دلم این عشق چندین برابر شد.... اما گاهی دلخوری هایی پیش میاید که مثل طوفان زود گذر زندگیم را در برمی گیرد اما هیچ چیز باعث نمیشه که عشق و علاقه ام نسبت به همسرم (مهدی ام) کم بشه مهدی جان, همسرم, امیدم, تکیه گا...
11 شهريور 1391

علی و ماجرای دومین آرایشگاهش

روز عید فطر یعنی یکشنبه 29 مرداد ساعت 10:30 شب بابا واست وقت آرایشگاه گرفت برای این دیر گرفت که من هم بتونم بیام ....اما چون عمه زینب هم خونه ما بود...اون هم اومد آرایشگاه....خلاصه دسته جمعی رفتیم که پسر قند عسلم موهاشو کوتاه کنه ...(هر چند که من تمایلی به کوتاه کردن موهات نداشتم )...اما بابا مهدی گفت موهات خیلی نامرتب شده و باید اصلاح کنی..... اولش که رسیدیم برای اینکه شما با محیط اونجا آشنا بشی اول بابا مهدی موهاشو کوتاه کرد...اما در این مدت از شیطنت هات بگم....آرایشگاهی که بابا واست وقت میگیره کلی با کلاسه...یعنی همه چیز تو آرایشگاه هست از جمله: سالن ماساژ، سالن بیلیارد، کافی شاپ، آتلیه و.... من و عمه روی مبل نشسته بودیم که...
6 شهريور 1391

موتور شارژی

آخرین جمعه ماه رمضان بود که بابا مهدی رفت جدو (پدربزرگ پدری) رو به راه آهن برسونه که وقتی برگشت خونه دیدیم یک موتور شارژی بزرگ خوشگل واسه علی جونی خریده.... ما خبر نداشتیم...وقیتی که دیدیم کلی ذوقیدیم....   بابا مهدی گفت این همه کادوی تولد یک سالگیشه و هم عیدی عید فطر...(آخه واسه تولد یکسالگیت به خاطر شرایط مالی خیلی سختی که داشتیم نتونستیم چیزی بخریم)   علی جونم، پسرم همیشه قدردان پدرت باش آخه اون خیلی خیی واسه ما زحمت میکشه...با اینکه کلی قسط و قرض داشتیم رفت واست موتور شارژی با هزینه بالا خرید که تو هم مثل بقیه بچه ها از داشتن وسایلت لذت ببری.....اینو گفتم بدونی که عاشقتیم....از جون و دل همه کار واست انجام م...
3 شهريور 1391

نی نی پارتی

روز 19 مرداد ساعت 11 ظهر به یک مهمونی خاص دعوت شده بودیم. .. مهمونی مامانها و نینیهای متولد اردیبهشت .... مهمونی به میزبانی سرور جون و فراز خان به پا شده بود که خیلی خیلی به ما خوش گذشت. ... سرور جون کلی غذاهای خوشمزه واسه نینیها و مامانا درست کرده بود...به به وای که چه حالی داد دیدن اون همه نینی و مامانهاشون از نزدیک ..... اون روز بابا مهدی بهمون اجازه نداد که به مهمونی بریم...اما خب ما بدون اجازه بابا مهدی به مهمونی رفتیم..که از همین جا از بابامهدی معذرت میخوام....اما اگه نمی رفتیم دلمون خیلی می سوخت ... یه عالمه مامان و نینی از راه دور و نزدیک اومده بودند .... اولش که رسیدیم چون علی صبح زود یعنی 9 صبح از خواب...
30 مرداد 1391

علی در ماهی که گذشت...

چند روز بعد از شروع ماه مبارک رمضان واسه چکاپ 15 ماهگیت به مرکز بهداشت رفتیم....قدت 83 بود و وزنت 11800 بود که اصلا رشدی نسبت به ماه قبل نداشتی و من کلی ناراحت شدم عکس قبل از رفتن به مرکز بهداشت که نمی خواستی کلاه رو سرت بمونه   بعد از چند روز یعنی 6 مرداد یه قرار نینی سایتی با دوستانت و دوستانم داشتیم که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت...پارکی که اسمشو نمی دونم اما سمت غرب بود....نزدیک خونه سمانه ایناااااااااا   چند روز بعد هم من با کامپیوتر مشغول بودم و دیدم سر و صدات نمیاد...بعد دیدم رفتی صندلی میز توالت رو برگردوندی و خودتو توش یه جوری جا دادی و نشستی.....خیلی صحنه خنده داری بود... خودت هم خنده ات گرفت...
26 مرداد 1391

دومین سفر به دیار کریمان

این مطلب رو باید حدود یک ماه پیش میذاشتم که از سفر آمده بودیم....اما به چند دلیل نزاشتم...یکی اینکه کلی از عکسات پاک شده بود..دوم اینکه سفر خوبی واسه من نبود... سوم اینکه بدون بابا سفر کردیم...اما بعد از یک ماه به این نتیجه رسیدم که اینها دلیل نمیشه که خاطرات از یاد ما بروند..بنابراین تصمیم گرفتم بنویسم تا بماند...... روز 9 تیر ماه مامان پروین و عمو رضا (شوهر خاله سیما) و آریا جونی حدود ساعت 1 بعد از ظهر امدند دنبالم و راهی سفر شدیم....با ماشین سفر کردیم...راه طولانی بود...اما علی من مثل همیشه ساکت و آروم تمام طول راه رو یا خوابید یا با خودش و یا با  آریا جونی بازی کرد و در طول مسیر فقط و فقط شیر خورد...یک دفعه بهش غذا دادم بالا آو...
23 مرداد 1391

تبلیغ ماست توسط علی

حدود یک ماه پیش سر سفره ناهار بودیم که ته دبه ماست بود و من نریختم تو ظرف بیارم سر سفره...خود دبه ماست رو سر سفره آوردم و اما علی ...وروجک خونه ماااااااا..   علی عاشق دبه ماست شده بود و به هیچ عنوان نمیشد ازش گرفت.. اولش با دقت به دبه ماست نگاه کرد بعد دستشو کرد تو دبه ماست بعد تستش کرد و خوشش اومد بعد به ماها تعارف کرد تا ما هم تستش کنیم و در انتها یک عکس تبلیغاتی گرفت به به عجب ماستی ...
9 مرداد 1391