دومین سفر به دیار کریمان
این مطلب رو باید حدود یک ماه پیش میذاشتم که از سفر آمده بودیم....اما به چند دلیل نزاشتم...یکی اینکه کلی از عکسات پاک شده بود..دوم اینکه سفر خوبی واسه من نبود... سوم اینکه بدون بابا سفر کردیم...اما بعد از یک ماه به این نتیجه رسیدم که اینها دلیل نمیشه که خاطرات از یاد ما بروند..بنابراین تصمیم گرفتم بنویسم تا بماند......
روز 9 تیر ماه مامان پروین و عمو رضا (شوهر خاله سیما) و آریا جونی حدود ساعت 1 بعد از ظهر امدند دنبالم و راهی سفر شدیم....با ماشین سفر کردیم...راه طولانی بود...اما علی من مثل همیشه ساکت و آروم تمام طول راه رو یا خوابید یا با خودش و یا با آریا جونی بازی کرد و در طول مسیر فقط و فقط شیر خورد...یک دفعه بهش غذا دادم بالا آورد....و حدود ساعت 12 شب به زادگاهم به کرمان رسیدیم
چند روز اول خیلی خیلی خوش گذشت...اما علی من از بغل من تکون نمی خورد.دلش واسه باباش کلی تنگ شده بود....همه جا واسش غریب بود با اینکه حدودا چهار ماهه بود که به کرمان رفته بودیم اما برایش انجا و آشنایان غریبه بودند و...فقط و فقط بغل مامانم و بابام و آریا می رفت....
یکی از دلایلی که به این سفر رفتم مراسم عزاداری امام حسین بود که مامانم نذر داره هر ساله 10 روز در منزلمان این مراسم برگزار بشه...منم رفتم تا کمی کمک حال مامانم باشم
فدای پرچم تکون دادنت بشم
و اما از شیطنت های علی بگم....خونه پدری من حیاط داره و البته یک شیر آب وسط حیاط ..کرمان هم کویری و همش آفتاب......علی هم کلا از فضاهای باز و آب خوشش میاد....مرتب صبح و ظهر و شب وسط حیاط، کنار شیر آب و شلنگ...کلی آب بازی میکرد...بچم رفت خودشو برنزه کرد
اینجا میخواد شلنگ رو به شیر آب وصل کنه
اینجا موفق شده
اینجا شلنگ رو ازش گرفتم و آب رو بستم..به خودش اشاره میکنه میگه من...من
اینجا هم به شیر آب تکیه داده تا من ازش عکس بگیرم
یک روز هم با خاله شیرین ( خاله خودم) و بچه هاش رفتیم پارک...اولش علی که خیلی حال کره بود و واسه خودش تو پارک میگشت و خوشگذرونی میکرد...اینم از عکساش
علی در حال گشت زدن در پارک
بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین...ههههه
بعد از کلی پیاده روی در پارک...علی رو بردم استخر توپ اما متاسفانه اصلا استقبالی ازش نکرد و کلی گریه و زاری
فدای گریه هات بشم کوچولوووی من
روز 17 تیر هم تولد مامان پروین بود که واسش یک کوچولو تولد در حیاط منزل گرفتیم....البته تعجب نکنید همه تزئئین میکنند واسه تولد...اما ما به علت برگرازی مراسم عزاداری ابا عبدالله خونه رو سیاه پوش کرده بودیم...
مامان پروین با دو تا از نوه هاش (علی و آریا)
مراسم روضه خوانی ساعت 6 تا 8 صبح بود....که علی در تمام روزها خواب بود....اما من یک روز به زور علی رو از خواب بیدار کردم...روزی بود که نذری حلیم داشتیم...کلی علی حلیم پخش کرد...کلی رو منبر سخنرانی کرد....کلی با بلندگو اد بده گفت.....اما متاسفانه همه عکساش پاک شد اگه روزی مموری دوربین رو ریکاور کردم و عکسها برگشت حتما میزارمممممممممممممممم
و اما در تاریخ 22 تیرماه من و علی تنهایی با قطار بعد از 14 ساعت به تهران رسیدیم.... و علی با دیدن باباش سریع بغلش رفت اما روشو از باباش برگردوند....یعنی با باباش قهر بود......