از جمعه تا جمعه
تولد عمه زینب
روز 14 شهریور تولد عمه زینب بود...اما واسه اینکه مهموناش بتونند بیان تولدش رو جمعه 10 شهریور برگزار کرد...تولد خوبی بود و به من و تو کلی خوش گذشت...کلی شیطونی و بازی کردی...همش واسه خودت راه می رفتی و توجهی به من نمی کردی...(یعنی دیگه واسه خودت مستقل شدی دردونه ی من)
میز پذیرایی
علی در حال آماده شدن
یک اتفاق خوب
بعد از گذشت حدود 8 ماه بالاخره دو تا از مرواریدهای خوشگل و سفیدت (دندونهای پایینت) جوونه زدند و خودشون رو نمایان کردند و مامانی رو کلی ذوق زده کردند...گل پسرم.هفتمین و هشمین دندونهای مروارید گونه ات مبارک ...امیدوارم بعدی ها هم به همین راحتی در بیان و اذیت نشی
روزهای خیلی بد
علی جونم ...پسر کوچولوی مظلومم این چند روز خیلی سرمای بدی خوردی....مرتب آبریزش از بینی داری...تازگیها هم سرفه های خیلی خیلی بدی میکنی...اما خدا رو شکر که تا حالا تب نکردی....دکتر بردمت بهت آمپول و شربت و اسپری داده...امیدوارم با استفاده داروهات به زودی خوب بشی..راستی آمپولت هم جدو (بابای بابا) واست زد .اما اینو بگم با اینکه سرما خوردی و حال نداری اما خدا رو هزار مرتبه شکر از شیطنت کردن و بازی کردن و به هم ریختن خونه غافل نمیشی
دوستت دارم پسر کوچولوی دماغوووووو
گفتم دماغو واسه اینه که همش دستمال دستم هست و بینی نازت رو پاک میکنم اما بازم دماغت آویزووونههههههههههههه....ههههههههه
خرید با بابا جونی و علی جونی
شب پنجشنبه 16 شهریور ..حوصله مون از خونه موندن سر رفته بود که با همسری و علی جونی بیرون رفتیم تا یکمی اطراف منزل قدم بزنیم .....قدم زدن همانا و کلی خرید کردن برای علی همانااا..
نمی دونم این چه عشقیه...چه لذتیه...وقتی واسه میوه دلت خرید میکنی از دل و جون خرید میکنی...با هزار ذوق و شوق خرید میکنی...خیلی احساس خوبیه....خیلی وقت ها بیرون میریم که نیازهای خودمون رو خریداری کنم اما همه چیز واسه علی میخریم غیر از اون چیزی که خودمون لازم داشتیم....پسرم...گلم...دوست دارم بتونم همیشه بهترینها رو برایت فراهم کنم
اون شب هم واست لگو 50 قطعه ایی و بن بن بن مقدماتی (یادگیری کلمات اولیه با فلش کارت) و لباس خریدیمممممممم...مبارکت باشه قند عسلمممممم
خریدهای علی جونم
شهربازی
جمعه 17 شهریور بابا مثل همیشه کلاس داشت و خونه نبود...منم به دعوت مادر جون (مامان بابا) به منزلشون رفتم و تا عصر اونجا بودیم و تو کلی با عمه هات بازی کردی و خوشحال بودی...کلی با میز اتو الاکلنگ بازی کردی و بالاخره میز اتوشون شکست.....کلی با تلفن و ضبطشون بازی کردی...کلی نقاشی کشیدی...تا اینکه بابایی اومد و دسته جمعی به شهربازی رفتیم...کلی وسیله بازی داشت اما نمی دونم چرا شما می ترسیدی؟؟؟ فقط از قطار خوشت اومد و دو بار توش نشستی و کلی خندیدی و دیگری از قایقی که همگی سوار شدیم.....یه بازی دیگه هم من و شما با هم رفتیم که ماشین سواری بود از نوع برقی...اما از برخورد ماشین ها بهمون ترسیدی و گریه کردی...بابا اومد شما رو از من گرفت و برد و من تنهایی ماشین سواری کردم...ههههههههههه
علی در حال ضبط گوش دادن
علی در حال هندونه خوردن
علی سوار بر قطار...که کلی خوشش اومد
علی سوار بر قایق روی آب
علی و مامان در حال ماشین سواری...
علی ترسو می شود...از خیلی از وسایل بازی خوشت نیومد....
گذشت ...هفته تمام شد....عمر در گذر است
کاش لحظه هایمان پر شود از خوبیهااااااا