علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

عید فطر.. خمین و مراسم آقا سعید

سه شنبه هفتم مرداد  روز عید فطر و مصادف با  اولین عید بعد از فوت عمو سعید بود که ما به همراه خانواده بابایی برای عرض تسلیت و عید بر به منزل عمو رفتیم... حدودا یک ساعتی آنجا ماندیم و پس از برگشت و صرف ناهار و کمی استراحت وسایلامون رو جمع کردیم و حدود ساعت هفت شب با مادر جون و عمه ها راهی خمین شدیم.. علی هم مرتب تو بغل مادر جون و عمه ها  در صندلی عقب شیطونی میکرد و حدود یک ساعتی هم خوابید .... حدود ساعت 12 رسیدیم و همه مشغول کار (آماده کردن منزل آقا سعید)  بودند و تازه سفره شام را انداختند... از هفتم تا دهم مرداد ماه خمین بودیم در واقع خاله معصومه (خاله بابا) مهمونی کوچک و ساده ای به عنوان عروسی برای آقا س...
12 مرداد 1393

زمین خوردن

عزیز دل مامانی روزسوم مردادماه مصادف با آخرین جمعه ماه رمضان دو ساعت قبل از افطار به بابا مهدی لیست خرید دادم تا انجام دهد .. اما شما هم پشت سر بابا گریه کردی که میخوام باهات بیام.. بابا مهدی هم دوچرخه ات رو برداشت و آماده ات کرد و با هم بیرون رفتید... اما هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دیدم زنگ منزل به صدا در امد و از آیفون دیدم پسرک کوچولو با صورت خونی در آغوش پدر هست.. وقتی پله ها  رو بالا آمدند دیدم صورت علی پر از شن و خاک و خونین هست.. با گریه از بابا مهدی پرسیدم چی شده که دیدم بابا سریع بیرون رفته.. داخل حمام بردمت و لباسهای پر از خاک رو از تنت در آوردم و با آب گرم شن های فرو  رفته توی صورتت روشستم و همچنان هر دو اشک میریختیم.....
4 مرداد 1393

تابستان 93 و پارک

پسرم روز پنجم.. سیزدهم.. چهاردهم و پانزدهم تیرماه به همراه مادر جون و عمه هات به پارک رفتیم .. شما کلی ذوق و بازی کردی... بابات هم دوچرخه ات رو برات آورده بود و کلی دوچرخه بازی یا به قول خودت (اوچرخه..Ocharkhe) بازی کردی... علی و تبسم در حال سرسره بازی   علی در حال تنقلات خوردن     علی در حال دوچرخه سواری   ...
17 تير 1393

گفتمان 3

پسرک خوش قد و بالا... پسرک شیرینم... ماشاالله مثل بلبل حرف میزنی.. گاهی جملات بزرگونه میگی که موندم اینها رو از کجا یاد گرفتی... گاهی هم بعضی از کلمات رو غلط و غلوط میگی و باعث خنده ما میشی.. خلاصه این روزها خیلی بازیگوش و پر حرف شدی وقتی پسرک نوشیدنی خنک که میخوره میگه رفت تو گلبم (قلبم) اما منظورش حلقم میباشد از  وقتی غذا خور شدی عاشق تخم مرغ و پنیر هستی... یک روز گفتی مامان برام تخم مرغ بپز... گفتم چشم... چند لحظه بعد پرسیدی مامان تخم مرغ پزیدی؟ گفتم نه.. گفتی چرا نپزیدی؟  یکی از اسباب بازیهای مورد علاقه ات تفنگه... خیلی روزها با هم تفنگ بازی میکنیم.. همش تو بازی بهم میگی من میکشمت تو بمر (Be...
15 تير 1393

آرایشگاه

گل پسر مامان تقریبا از وقتی یازده ماهت بود همراه بابا به آرایشگاه رفتی و فقط و فقط شما و بابا مهدی به یک آرایشگاه میرید... آرایشگاهی که بابا مهدی شب ازدواجش به اونجا رفت و دیگه مشتری دائمش شد و حتی وقتی هم که جای آرایشگاه عوض میشه بابا هر جا که باشه میره ... خلاصه دیگه با آرایشگاه رفتن و موکوتاه کردن عادت کردی... هر وقت بابا وقت میگیره دو تا وقت رزرو میکنه و شما رو هم با خودش میبره... تاریخ های آرایشگاه رفتن علی تا سه سال و دوماهگی پنجشنبه 16 فروردین 91 یکشنبه 29 مرداد 91 جمعه 4 اسفند 91 دوشنبه 30 اردیبهشت 92 سه شنبه 5 شهریور 92 پنج شنبه 28 آذر 92 جمعه 27 دی 9...
10 تير 1393

نوع بازی کردن سه ساله کوچک

عزیز دلم از وقتی که کوچولو بودی تقریبا با خودت و اسباب بازیهات سرگرم میشدی... هر چند که دست خرابکاریت عالیه و هیچ اسباب بازی سالمی نداری غیر از اونهایی که از دسترست دور نگه داشتم... تازگیها با هر چی که میخوای بازی کنی از جمله مداد و دوچرخه و لوگو پشت هم قطارشون میکنی.. فرقی نمیکنه چی باشه.. عروسک باشه ماشین باشه.. کل خونه رو پشت سر هم میچینی... اگر هم یکی از اون وسیله هایی رو که چیدی برداریم غوغا به پا میکنی که چرا قطارم رو بهم ریختی   ...
24 خرداد 1393

مهد رفتن گل پسری

بعد از ماه ها تصمیم گرفتن و این طرف و اون طرف کردن و دیدن چندین مهد بالاخره همت کردیم که علی رو مهد ثبت نام کنیم.. حدودا اوایل خرداد ماه بود که برای ثبت نام بردمش که کلی گریه کرد و اصلا داخل کلاس نموندش... دوباره بعد از پانزده روز برای ثبت نام بردمش... در طول این 15 روز از مزایای خوب بودن مهد براش گفتم.. گفتم میری با دوستات بازی میکنی.. خوراکی میخوری.. شعر میخونی.. سرسره و تاب بازی میکنی که بالاخره موافقت کردی که بری اما وقتی به مهد میرسیدی از رفتن داخل مهد خودداری میکردی که فرشته مهربون نجاتمون داد... بهت گفتیم اگه بری داخل مهد فرشته مهربون برات جایزه میاره... خلاصه روز اول که دوشنبه 19 خرداد 93 بود  فرشته مهربون (مامان ) برات یک تان...
23 خرداد 1393

عکس مهد کودک

روز شنبه مورخ 17 خرداد برای ثبت نام کردن علی به مهد کودک رفتیم... سه تا مهد کودک دیدیم و بالاخره یکی که هم به خونه نزدیک بود و هم تعداد بچه ها کمتر بود رو پسندیدم... برای ثبت نامش چند تا مدرک می خواستند که یکیشون عکس 4*3 بود .. همون روز بعد از ظهر با تبسم و علی رفتیم عکسخانه و عکس علی رو انداختیم و یک عکس تکی و یک عکس دو تایی هم با آبجی تبسم انداخت...   عکس 4*3 پسر کوچولو قربون اون نگاهت بشم عاشقتونم  فرشته های زمینی من ...
20 خرداد 1393

علی کوچک میشود

سلام به گل پسرم سلام به مرد کوچک خانه ام از وقتی که نی نی به دنیا آمده .. تو هم گهگاه یاد بچگیهات میکنی و کارهایی که تبسم انجام میده رو انجام میدی... مثلا گاهی اوقات پستونک میخوری.. یا گهگاهی سوار کریر یا روروئک میشی.. یا خودت میری تو گهواره میخوابی و خودت رو تکون میدی.. گاهی هم ادای گریه نی نی کوچولوها رو در میاری که بغلت کنم و نوازشت کنم... قربونت برم که هنوز خیلی کوچولویی اما همه از جمله خودم انتظار داریم با ورود تبسم رفتارت عاقلانه و بزرگونه باشه ...بزرگ مرد کوچکم خیلی زیاد دوست دارم       ...
1 خرداد 1393