علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

واکسن 6 ماهگی

عزیزم در چهارمین روز از هفت ماهگی بردمت مرکز بهداشت تا واکسن بزنی این 4 روز تأخیر به علت اینکه شما سرما خورده بودی و به پیشنهاد دکترت باید یک مدت واکسنت رو دیرتر می زدیم تا خدائی نکرده واکسن زدنت علائم سرماخوردگیتو تشدید نکنه   ساعت 11 ظهر به همراه جدو به مرکز بهداشت مراجعه کردیم قبل از اینکه وارد اتاق بشیم شما آواز می خوندی و نمی دونستی قراره چه بلایی سرت بیاد خلاصه بعد از اندازه گرفتن قد و وزنت به همراه جدو به اتاق واکسن رفتی این دفعه دو تا واکسن داشتی اولین واکسنت رو که زدند جیغت به هوا رفت و جدو شروع کرد به ماساژ دادن پای شما که صدای گریه ات بلندتر شد که خانم ماما گفت ماساژ ندهید پای نی نی ورم می کنه و دومین واکسنت رو هم زدیم ...
8 آبان 1390

تولد آریا جونی (پسر خالت)

دیشب مراسم تولد آریا جون بود البته ناگفته نماند که آریا متولد 2 آبان اما به علت اینکه وسط هفته بود خاله سیما تولد آریا رو ٦ آبان گرفت اما چون پسر قند عسلم سرما خورده بودی اصلاً حال نداشتی و به خاطر دارو هایی که مصرف کرده بودی همش خواب بودی علی در تولد آریا اما در خواب عمیق       همین که می خواستیم کیک تولد رو ببریم که سر و صدا به پا شد پسرکم از خواب بلند شدی و ما هم چند تا عکس یادگاری گرفتیم آریا و علی و آمه تیس   علی و مامان و بابا   ...
7 آبان 1390

چرا اسمت علی شد؟

من تازه 2 ماهه باردار بودم و مدام دنبال اسمهای خوشگل برای شما بودم اما هنوز نمی دونستم شما پسری یا دختر، واسه همین هم اسم دختر انتخاب می کردم و هم اسم پسر اما هر وقت راجب به اسم با بابات صحبت می کردم می گفت حالا زوده بزار جنسیت نینی مشخص بشه اما من دوست داشتم فندق تو دلیمو با یک اسمی صدا کنم دیگه   واسه همین یک روز با اصرار من با بابا نشتیم و کلی اسم انتخاب کردیم و شروع کردیم به انتخابهای خودمان رأی دادن و بالاخره با کلی حرف زدن و رأی دادن قرار شد اگه نینی ما پسر شد اسمش بشه علی و اگه دختر شد اسمش بشه بهار که عزیز خونه ما شد علی کوچولو.....   ...
5 آبان 1390

قند عسلم 6 ماهگیت مبارک

گل پسر مامان امروز دقیقاً 6 ماهت تموم شد دیگه شدی شیطون خونه، همه جای خونه رو سینه خیز میری و گاهی هم که خسته میشی نیم خیز خودت می شینی، اصلاً خواب نداری، دوست نداری غذا بخوری ولی مامانی به زور بهت غذا میده آخه باید رشد کنی پسرکم دیگه کم کم داری بزرگ میشی از علائم بزرگ شدنت اینه که وقتی بغلت می کنم دستم درد میگیره ههههه ولی من دارم حسرت می خورم که این دوران چه زود داره سپری میشه همین دیروز بود که از بیمارستان با سلام و صلوات آوردیمت خونه همین دیروز بود که بند نافت افتاد و همین دیروز بود که حلقه ختنه ات افتاد اما حیف چه زود.....   اما همراه با 6 ماه شدنت سرمای شدیدی خوردی که وقتی برای چکاپ 6 ماهگیت پیش دکتر بردمت بهت کلی دا...
4 آبان 1390

تشخیص نادرست و دردسر بزرگ

پسر کوچولوی مامان، در طی بارداری باید یکسری آزمایش انجام میدادم تا خیالم راحت بشه شما سالمی   یکی از این آزمایشات غربالگری سه ماه اول بود که هم زمان با آزمایش خون سونوگرافی هم انجام میدادند اما به خاطر بی دقتی سونوگرافی، نتیجه آزمایش نشون داد که گل مامان مشکوک به سندرم داون هست   عزیزکم من پیش چندین دکتر رفتم و جندین بار سونوگرافی انجام دادم اما بعضی ها می گفتند شاید نینی شما یک درصد مشکل داشته باشه بنابراین پیشنهاد دادند برای آزمایش تکمیلی و آمینیوسنتز پیش پروفسور فرهود بریم   بالاخره قرار شد برای آمینوسنتز، آب دور جنین را نمونه برداری کنند و بعد از کلی دوندگی و پول دادن یک برگه که همون فرم رضایت نمونه برداری بود ...
4 آبان 1390

ویار بد و کله پاچه خوری

پسرکم وقتی شما تو دلم بودی من تقریبا در 4 ماه اول بارداریم ویار خیلی بدی داشتم و اصلا نمی تونستم غذا بخورم حتی از خیلی از غذاهای مورد علاقه ام هم بدم آمده بود اما خوش به حال فست فودها و کبابی های سر کوچه مان شده بود آخه بابات همش اونجاها غذا میخورد چون بوی غذا هم من رو اذیت می کرد و حالم بد میشد و خداییش بابا مهدی هم رعایت می کرد   اکثر اوقات من و بابات که برای گردش بیرون می رفتیم بیشتر سر از رستوران ها و خوراکی فروشی ها در می اوردیم و بعضی ها بنا به تجربه ای که داشتیم بیشتر بهمون حال میداد یکی از این جاها کله پاچه ای سید مهدی تو ستارخان بود   یک روز بابات به من پیشنهاد داد که بریم کله پاچه بخوریم منم که علاقه شدیدی به کل...
3 آبان 1390

گردش بیرون شهر (سولقان)

عزیزم امروز با همکارای بابا مهدی به گردش بیرون از شهر (سولقان) رفتیم امروز دقیقاً 5 ماه و 15 روزته شما در راه رفت و برگشت تو اتوبوس خیلی پسر خوبی بودی اما اونجایی که مستقر شده بودیم خیلی خیلی هوا سرد بود برای همین خیلی بهانه گیری کردی گاهی بغل من و گاهی بغل بابا مهدی بودی اما بالاخره با هزار راهی که بلد بودیم خوابت کردیم اما این گردش خیلی خیلی بهمون خوش گذشت   از شدت سرما لپات گل انداختند   علی و بابا مهدی ...
20 مهر 1390