علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

سمنان... شهمیرزاد

جمعه موزخ 28 شهریور ماه به همراه مادر جون و عمه ها  ساعت حدود 11 ظهر به سمت سمنان حرکت کردیم... علت رفتنمان به سمنان رسوندن عمه فاطمه بود آخه دانشگاه سمنان رشته مدیریت بازرگانی قبول شده بود و باید برای تحویل خوابگاه و بردن وسایلش به سمنان میرفت حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر به سمنان رسیدیم..در طول راه کلی با مادر جون و عمه ها بازی کردی... وقتی به سمنان رسیدیم و بعد از کلی پرس و جو تونستیم خوابگاه عمه فاطمه رو پیدا کنیم ... عمه فاطمه هم اتاق رو تحویل گرفت و وسایلش رو داخل اتاق گذاشت و بعد برای صرف ناهار به شهمیرزاد در اطراف سمنان رفتیم که جای فوق العاده خوش آب و هوایی بود... ناهار اونجا خوردیم و کمی استراحت کردیم و کلی از جاهای سبز و کو...
30 شهريور 1393

نمایشگاه شیرینی و شکلات

روز سه شنبه مورخ 25 شهریورماه به همراه خاله فروز (شب قبلش خونشون خوابیده بودیم که صبح راحت تر به نمایشگاه بریم) و بچه ها راهی نمایشگاه شیرینی و شکلات شدیم... یکی از دلایلی که دوست داشتم برم و نمایشگاه رو ببینم این بود که شرکت بابا مهدی هم اونجا غرفه داشتند ... بابا زحمت کشیده بود کالسکه رو با خودش به نمایشگاه آورده بود که آبجی تبسم راحت باشه... نمایشگاه خوبی بود هر چند به علت پیاده روی پسر کوچولوی مامان خسته شده بود و دیگه توان راه رفتن نداشت.. اما به عشق طراحی رو صورتش هر جا که میرفتیم با کمی غر زدن می اومد.. کلی خوراکیها و شیرینیهای خوشمزه بهمون دادند اینم فسقل ها به محض رسیدن و تحویل کالسکه از بابا مهدی بابا مهدی و علی ...
26 شهريور 1393

علی و آبجی تبسم (1)

خدا رو سپاس  که دو تا فرشته آسمونی بهم بخشید.. وقتی که تبسم رو باردار شدم کمی دل نگران بودم.. میترسیدم نتونم از پس دو تا بچه بربیام.. اما خدا بهم توان داد.. فاصله بین علی و تبسمم دو سال و هشت ماهه که از نظر من بهترین فاصله سنی هست.. شاید کمی نوزادتر که بود اذیت میشدم اما الان همبازیهای خوبی برای هم هستند... تبسم با دیدن داداش علی چنان ذوقی میکنه که چشماش برق میزنه... وقتی ظهرها میریم دنبال داداش علی .. تبسم از تو کالسکه سرک میکشه که داداش علی رو ببینه.. امیدوارم همیشه همدیگر رو عاشقانه و خالصانه دوست داشته باشید... انشاالله علی و تبسم در حال تماشای باب اسفنجی در تبلت آموزش رانندگی توسط علی به تبسم کوچولو در ح...
24 شهريور 1393

کودک پارتی

بالاخره در یک اقدام سریع و ضربتی خاله سمانه مامان کیمیا جون برنامه قرار در پارک بانوان رو ست کرد که در همین حین فهیمه جون مهربون مامان حدیث جونی قبول زحمت کرد و همه ما رو به خونشون دعوت کرد و کودک های ناز اردیبهشتی و مامانشون موفق شدند روز پنجشنبه مورخ 20 شهریورماه همدیگر رو ببیند... دیدار خوبی بود... بچه ها بزرگتر و کمی شیطون تر و مستقل تر شده بودند... یکی تو آشپزخونه سرک میکشید.. دیگری در اتاق یا پذیرایی بود... تعدادی سرگرم تی وی دیدن بودند... گاهی با هم عمو زنجیر باف بازی میکردند... گاهی یکی اشک می ریخت و دیگری در آن سوی سوی اتاق جیغ می کشید و میخندید...  همشون به نوعی با کارهاشون و حرفهاشون دلبری میکردند... انشاالله خدا پشت و...
22 شهريور 1393

علی و عکساش 3

سلام به گل سر سبد زندگیم سلام به دردونه پسرم سلام به نور چشمم سلام به بازیگوش کوچولوی خودم عزیز دلم یک سری از عکسهای 36 تا چهل ماهگیت رو اینجا به یادگار واست میزارم... این روزها به حرفها و کارهایی که میکنی تو دل همه جا داری.. البته به خاطر پسر بودنت کمی هم شیطنت داری اما مامانی عاشق شیطنت هات هم هست   علی و تزیینات جشن دندونی تبسم علی و سوغاتیهای مادر جون و عمه از مشهد علی و نگاه کردن به مدرسه روبرویی از پنجره علی در حال انجام دادن پیک هفتگی مهد اونم با جدیت تمام علی آماده شده برای رفتن به پارک پلیس کوچولو به ...
18 شهريور 1393

چهل ماهگی گل پسرم

چهل ماهست که تو از بهشت آمده ای پسرم...  چهل ماهست که زمینی شدی شدی پسرم.... چهل ماه مادری و پدری و فرزندی... چهل ماه عشق و شور و زندگی.... چهل ماه ترش و شیرین و گریه و خنده..... چهل ماه نگرانیها و دلواپسیهای مادرانه...   پاره تنم، چهل ماهگیت مبارک چهار شهریور نود و سه گل پسری چهل ماه شد پی نوشت: این چهل ماه کوچک به حدی شیطون و وروجک و بازیگوش و لجباز شده که گاهی مامانی حسابی از دستش ناراحت میشه اما او مقصر نیست اقتضای سنشه .. من مادر باید صبر و حوصله داشته باشم.. پسرم، عزیز دلم اگه گاهی از روی عصابیت دعوات کردم به خاطر مهربونیات من مادر رو ببخش .. ...
14 شهريور 1393

کرمان تابستان 93

بعد از کلی دلتنگی برای مامان پروین و بابا حسین و درخواست های مکرر از آقای همسر بالاخره ایشان اجازه رفتن رو صادر و در تاریخ شنبه 18 مرداد ماه برایمان بلیت هواپیما گرفت و من و بچه ها بالاخره راهی سفر شدیم... پرواز ساعت 11:40 شب باید انجام میگرفت اما با چهل دقیقه تاخیر ساعت 12:20 پرواز انجام شد و در طی سفر بچه ها کلی شیطنت کردند ... موقع پذیرایی علی میخواست همه چیز رو باز کنه و ببینه و تست کنه هر چند که چیزی نخورد از آن طرف هم تبسم کنجکاوانه همه چیز رو برمیداشت و بعد از بررسیش پرتش میکرد.. خلاصه خیلی صحنه جالبی بودی.. در مدت یک ساعت و خورده ای پرواز هیچ کدام نخوابیدند... خدایی سفر کردن با دو تا قسقلی شیطون خیلی سخته مخصوصا که دست تنها هم باشی....
13 شهريور 1393

کلاس هوش و خلاقیت

مهد کودکی که میری تابستان چندین کلاس فوق برنامه و تابستانی گذاشته بود.. کلاس موسیقی.. نقاشی.. ژیمناستیک... هوش و خلاقیت و غیره اما من وقتی با مدیر مهد صحبت کردم که چه کلاسی برای سن شما مناسب هست ایشون کلاس هوش و خلاقیت رو پیشنهاد دادند... که من به فرموده ایشون شما رو برای کلاس هوش و خلاقیت ثبت نام کردم که البته خیلی هم راضی بودم.. هر هفته یک روز کلاس داشتید که وقتی اون روز به خونه میومدی یک کاردستی خوشگل همراهت بود که خودت در ساخت اون خیلی کمک کرده بودی..   ماهی با استفاده از بشقاب یکبار مصرف انواع میوه ها با استفاده از مقوای رنگی گلابی... سیب.. پرتقال انواع کفشدوزک با سی دی   پر...
20 مرداد 1393

علی و دوستاش در مهدکودک

باورم نمیشه که پسر طلای مامان زودتر از آنچه که فکر میکردم عاشق مهد و دوستاش و خاله هاش شده.. هر روز ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدارش میکنیم و علی کوچولوی مامان با اشتیاق و با اینکه با بابا مهدی ازمنزل بیرون میره خیلی خوشحاله... هر روز از کارها و شعرهایی که تو مهد کرده و یاد گرفته تعریف میکنه و میخونه... ظهرها هم حدود ساعت یک و نیم تا دو دنبالش میرم و با همه خداحافظی میکنه و با هم به خونه میاییم... اینقدر تو مهد بازی و شیطونی میکنه که بعد از خوردن مختصر چیزی تا ساعت پنج بعد از ظهر میخوابه..   مهدکودک چهار فصل علی دم  در ورودی مهد علی و دوستاش در مهد علی و خا...
15 مرداد 1393