علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

روز پدر

پدر راه تمام زندگیست ، پدر دلخوشی همیشگیست بابا حسین عزیز و همسر عزیزم مهدی جان روز پدر بر شما عزیزانم مبارک باد ... انشاالله که سایه شما تا ابد بالای سرمان باشد... بعد از خدا شما عزیزان تکیه گاه من و دو تا فرشته هام هستید... انشاالله همیشه سالم و خندون باشید.. مراسم روز پدر به سادگی در منزل جدو برگزار شد و هدیه ناقابلی من و بچه ها به بابا مهدی دادیم..( پیراهن و تیغ ژیلت و ژل اصلاح)..امیدوارم که خوشش امده باشه اما روز سه شنبه مورخ 23 اردیبهشت مصادف با ولادت حضرت علی (ع) بعد از ناهار به همراه مادر جون و عمه ها برای دیدن عمو سعید به بیمارستان رفتیم.. حال عمو اصلا خوب نبود و بیهوش شده بود و بد نفس می کشید.. همه دوست د...
25 ارديبهشت 1393

گوش درد

بعد از برگشتن از پارک پلیس ... چشمهای علی قرمز شده بود و مرتب اشک ریزش داشت... به بدنش دست زدم دیدم داغه و تب داره... با دادن شربت استامینوفن و پاشویه مرتب تبش پایین امد اما دوباره بالا میرفت انگار سرمای بدی خورده بود.. عصر شنبه دکتر بردمش که دکتر با معاینه گفت گوشش شدید عفونت کرده و کلی آنتی بیوتیک داد که با خوردن دارو ها هم خوب نشد و چهارشنبه 24 اردیبهشت علی از گوش درد ناله و جیغ میزد و گریه میکرد که باز دکتر بردمش و بهش یک آمپول سفازولین و یک آمپول بتامتازون داد .. که با دیدن آمپول علی کل مطب رو با دادو جیغ و گریه روی سرش خراب کرد اما بالاخره به هر طریقی بود بهش آمپول زدیم اما باز هم از درد ناله میکرد که به توصیه یکی از آشنایان دود سیگا...
25 ارديبهشت 1393

پارک پلیس

جمعه مورخ 19 اردیبهشت 93 به دعوت منیره جون (دختر دایی بابا) به پارک پلیس رفتیم... حدود 50 نفر مهمون دعوت کرده بود... یک سفره بزرگ توی پارک پهن شده بود که هر کی رد میشد نگاه میکرد... ناهار زرشک پلو و شوید باقالی پلو با مرغ درست کرده بود.. خلاصه کلی زحمت کشیده بود.. مهمونداری اونم تو پارک اونم با این همه جمعیت کار خیلی سختی بود.. کلی علی با دوچرخه و اسکوتر بازی کرد.. کلی توپ بازی کرد.. کلی ماشین سواری کرد... خلاصه حسابی هر کاری دلش خواست کرد و بهش خوش گذشت.. بزرگتر ها هم پسرا (فوتبال) و دختر ها (پانتومیم) بازی میکردند.. خلاصه روز خوبی بود... ساعت حدود یک بعد از ظهر پارک رفتیم و ساعت هفت و نیم عصر با همه خداحافظی کردیم و برای عیادت عمو سعید با...
23 ارديبهشت 1393

قم

ظهر دوشنبه 15 اردیبهشت عمه عاطفه و دختر عمه های بابا مهدی (خدیجه جون و ناهید جون) و دختر عمو بابا (زهرا جون) برای ناهار به منزلمون امدند.. اما کسی حال درست و حسابی نداشت.. عمه عاطفه چند روز قبل برای دیدن داداش سعیدش که حال خوشی نداشت از قم امده بود .. تازه به منزل ما رسیدند که همون لحظه از بیمارستان به زهرا جون خبر دادند که بابات سرطان داره و زهرای عزیز گریه کنان بدون اینکه حتی یک لیوان آب بخوره سریع به بیمارستان رفت.. عمه عاطفه هم که قصد داشت به قم برگرده و چند روز دیگه برای عیادت عمو سعید به تهران بیاد به ما اصرار کرد که همراهش به قم برویم بعد از کسب اجازه از بابا مهدی به همراه عمه جون راهی قم شدیم... ساعت 9 و نیم شب به قم رسیدیم...
20 ارديبهشت 1393

کاشان

پنجشنبه مورخ 11 اردیبهشت به همراه حمیده جون و همسرش (دختر دایی بابا)  و رضوان جون و همسرش (دختر خاله حمیده جون)  برای دیدن گلاب گیری قمصر کاشان ساعت دو بعد از ظهر راهی کاشان شدیم...علی از ابتدای راه همراه حمیده جون شدند و در ماشین اونها نشست ساعت حدود 4 به قم رسیدیم و در یک پارک ناهار  الویه (حمیده جون درست کرده بود ) و کتلت (خودم درست کرده بودم ) خوردیم و پس از خواندن نماز به سمت کاشان حرکت کردیم این دفعه علی تو ماشین خودمون بود که یهو یادش افتاد کارت های بازیش تو ماشین حمیده جون هست .. ما هم به اونها اشاره کردیم که کارت های علی رو بهش نشون بدند که علی بهانه نگیره .. همین که حمیده جون از تو ماشین کارتها رو به علی نش...
15 ارديبهشت 1393

پسرک 3 ساله و تولد زنبوری

تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم تولدت آذین زندگی ام باد شاهزاده کوچک قلبم سه سالگیت مبارکت باااد پسر گلم تقریبا یک ماه قبل از تولدت مشغول انتخاب کردن تم تولدت بودم... که بالاخره با مشورت خودت تم زنبوری انتخاب شد.. بعد به سمیرا جون (مامان آترینا) زحمت دادم که تم تولدت رو طراحی کنه .. که سمیرا جون هم با حوصله و با دقت طراحی تم تولدت رو انجام داد و با یک سری از وسایل که شامل (شکلات زنبوری.. نی زنبوری.. بشقاب زنبوری و بادکنک زرد ومشکی و ...) برامون آماده کرد و فرستاد... اما...
15 ارديبهشت 1393

اراک

چهل روز از نبودت میگذرد و این نبودن چه سخت هست  چهل روز با تمام غم و اندوهش گذشت  به مناسبت چهلمین روز درگذشت جانگذار دایی محمد باقر عزیزمان (دایی بابا مهدی) مجلس ختمی در اراک برگزار میشد که خانواده ما به همراه مادر جون و عمه زینب ساعت 12 ظهر روز پنجشنبه 28 فروردین ماه راهی اراک شدیم... در راه مادر جون ساندویچ الویه آورده بود  که برای ناهار خوردیم اما شما نخوردی .. ساعت حدود 3 به اراک رسیدیم و همه اماده شدند و به مسجد رفتند اما چون تبسم لالا بود و تو خونه کسی نبود من ناچارا خونه موندم و علی جونی به همراه مادر جون به مسجد رفت.. اما اینقدر در مسجد شیطونی کرد که عمه زینب علی رو به خونه برگردوند.. وقتی خونه اومدی ...
1 ارديبهشت 1393

سفرنامه عید 93

سفرنامه  عید ما از پنجشنبه مورخ 29 اسفند 92 شروع شد... که ساعت یک بعد از ظهر تهران رو به مقصد خمین ترک کردیم.. در راه رفتن به خمین علی در صندلی عقب ماشین نشسته بود و تا جایی که می تونست شیطونی کرد و اعصاب من و بابا مهدی رو داغون کرد.. اینقدر این شیطنت ها زیاد بود که چندین و چند بار بابا مهدی ماشین رو کنار جاده نگه داشت و از ماشین پیاده ات کرد و بهت اخطار کرد که اگه دوباره اذیت کنی تو بیابون ولت می کنیم اما کو گوش شنوا... هر دفعه قول میدادی اما باز کار خودت رو میکردی.. چون صندلی عقب ماشین نشسته بودی همش میخواستی ببینی جلو چه خبره ... واسه همین همش آویزون صندلی های جلو بودی.. که تصمیم گرفتیم ادامه سفر من و تبسم عقب ماشین بمونیم و علی در ...
18 فروردين 1393

همیار پلیس

نزدیک عید نوروزه و پسر کوچولوی مامان اماده ارائه خدمت به هموطنان گرامی در قالب همیار پلیس میباشد.. عزیز دل مامانی عاشق پلیس و پلیس بازی و تفنگ و .. هستی.. موقع رانندگی همیشه به بابات میگی کمردرت (کمربندت) رو ببند... و مدام شعر اقا پلیس رو میخونی شبا که ما میخوابیم.... آقا پلیسه بیداره ما خواب خوش میبینیم... اون دنبال شکاره آقا پلیسه زرنگه... با دزدا خوب میجنگه ما پلیس و دوست داریم... بهش احترام میزاریم     این لباس هدیه جدو میباشد دستش درد نکنه ...
27 اسفند 1392