علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

نمایی از مرد کوچک خانه

فرشته بهشتی ام  مدتیه که ماشاءالله خیلی شیطون و بازیگوش شدی... گاهی اوقات از کارهایی که می کنی چنان ذوق می کنم که محکم بغلت می کنم و فشارت میدم و بوسه بارونت می کنم اما گاهی اوقات هم در زمانی که کار دارم یا عجله دارم و وقت ندارم دوست داری بازیگوشی کنی و با قهقهه از دستم فرار می کنی و اونجاست که میخوام سر خودمو به دیوار بکوبم... اما تمام لحظات بودن با تو برایم شیرین ترین لحظاته... دوست دارم این روزهااا فقط بشینم و باهات بازی کنم و از اینکه کنارتم بهترین لذت ها رو ببرم... روز 31 فروردین 92  برای اولین بار اسمم رو صدا کردی... مامان پروین از پشت تلفن پرسید کلاغه چی میگه: گفتی: سپیده... وای که اون لحظه شیرین ترین لحظه بود... وق...
2 ارديبهشت 1392

شرح کارها و عکس های فندق کوچولو...

زمان خیلی زود در حال گذر است... کاش میشد در لحظه ایستاد و لذت برد اما ... چه زود و باور نکردنیست بالندگیت...هر روز در حال تغییر و تحولی... هر روز در حال رشدی... هر روز با روز دیگرت فرق دارد...روزهایم رو با شیرین کاریهات متفاوت کردی... عزیز دل مادر الان که در آستانه 2 سالگی هستی خیلی شیرین و بازیگوش شدی.. برایت می نویسم تا بدانی این روزهایت چطور در حال گذرند: این روزهااا حرف زدنت خیلی خیلی بهتر و کاملتر شده... حتی جمله هم میگی.. مثلاً: مامان بیا، آره بابا، روشن نکن، پوشک نکن، آب بده، عنک کو (عینک کو)، بابا کوش؟ بعد خودت جواب میدی نیس یا اوناهاش اینجاس یک روز سر کوچولوت موقع بازی کردن به دیوار خورد بعد سرت رو ما...
28 فروردين 1392

سیزده بدر 92

سیزده بدر امسال هم از راه رسید و با همه خوبیها و خوشیهاش تموم شد... سیزده بدر امسال همراه با خاله فروز ( خاله خودم) و خاله ساقی و خاله سیما (خاله های علی) حدود ساعت 1 بعد از ظهر به پارک آب و آتش رفتیم و تا حدود ساعت 7 بعد از ظهر در پارک بودیم.... روز خیلی خوبی بود... کلی بازی کردیم من جمله منچ، هفت سنگ و ... کلی دور دریاچه های کوچک با علی جونی راه رفتیم و علی کلی ذوق کرد... وقتی آب وسط دریاچه بهش پاشیده میشد کلی میخندید... کلی با اردک ها بازی کرد...   علی و باباش آماده رفتن به پارک آب و آتش   علی در حال تماشای اردک های دریاچه   علی در حال ذوق کردن و دست زدن علی تنبل...
20 فروردين 1392

سفرنامه و عیدانه 92

سفرنامه نوروز 92 روز 28 اسفند ماه حدود ساعت 10 صبح به همراه بابا مهدی و خاله سیما و آریا جونی و عمو رضا راهی سفر به مقصد کرمان شدیم... در راه کلی با آریا شیطنت کردی.... و از بودن با آریا لذت میبردی و یک جورایی برات یک مدل و الگو شده بود هر کاری میکرد سریع تو هم پشتش انجام میدادی...در مسیر هم هر جایی ماشین پلیس میدیدی چشمات گرد میشد و مرتب میگفتی پئیس پئیس... فدای این شیرین زبونیهات بشم... حدود ساعت 10 شب به کرمان رسیدیم و با استقبال گرم پدر و مادرم روبرو شدم... آغوش مهربانی هاشون همیشه برایمان باز بوده و هست... چقدر بودن در کنار خانواده آرامش بخش هست... روز 29 اسفند  از یک بازارچه سنتی در یخدان مویدی (یکی از جاهای دی...
7 فروردين 1392

آرامشی از جنس پدر و پسر

بعضی وقت ها برای داشتن خیلی چیزهااااااا از خدایم از رَبم تشکر کردم و بعضی وقتها به خاطر تنش هایی که در زندگیم بوده خدا رو مقصر می دانستم اما خود تنهاااااااااا مقصرم چون نا آگاه بودم... اما الان به خاطر داشتن پدر و مادرم که همیشه حامی من در همه مراحل زندگیم بوده اند خدا رو هزاران مرتبه شکر می گویم.... بعد از 21 سالگی قدم به خونه مردی گذاشتم که شد همه وجودم، همه دار و ندارم، همه تکیه گاهم... و بعد از گذشت 5 سال با قدم گذاشتن یک فرشته آسمونی به خونمون من مادر شدممممممم... همیشه فکر می کردم مردها بی احساس هستند، مردها دلتنگ نمی شوند، مردها گریه بلد نیستند، مردهاااااااا.... اما از وقتی علی به دنیا اومد فهمیدم ک...
10 اسفند 1391

کودکم من مقصرم...

کودک شیرینم، شیرین تر از جانم، از خودم ناراحتم و از تو دلگیر... وقتی به دنیا اومدی فقط شیره جانم را بهت بخشیدم و تو نوش جان کردی و ماشاءالله تا 6 ماهگی خیلی خوب وزن گرفتی و من همچنان خوشحال بودم از اینکه فقط و فقط شیره جان خودم را می نوشی... اما بعد از 6 ماهگی باید بهت غذای کمکی میدادم اما از روز اول نخوردی که نخوردی، امروز که 22 ماه و نیمه هستی فقط 12 کیلو وزن داری که بعد از یکسالگی حتی یک گرم هم اضافه نکردی.. در این مدت کارهای زیادی کردم... شیوه های جدیدی به کار بردم... از هر کی تونستم راهنمایی گرفتم که چطور به غذا علاقه مندت کنم اما تمامی راهها بی فایده بود.. اما حالا میگم من مقصرم بی تجربه بودم شاید اگه ...
5 اسفند 1391

علی... یعنی همه زندگی...

فرزند دلبندم... با بزرگ شدنت و قد کشیدنت تازه دارم میفهمم که چقدر زمان زود در حال گذر است... هر روزی که می گذرد با دیروزت خیلی فرق می کنی... کارهای جدید... حرفهای جدید... قیافه جدید... اما من فقط نشستم تا بالندگیت رو ببینم... روزهایم با داشتن تو و در کنار تو در گذر هستند... و من چقدر از داشتنت و بودنت خوشحالم... روز 18 بهمن ماه برای کلاس رانندگی (آخه تازه میخوام یاد بگیرم )به عکاسی رفتم... و بعد از گرفتن عکس، شما هم مرتب می گفتی عسک عسک... منم واسه اینکه ناراحت نشی از خانم عکاسه خواهش کردم که  چند تا عکس از شما بگیره  که  2 تا از بین 20 تا  انتخاب کردم... خیلی دوست داشتی ازت عکس ...
28 بهمن 1391

علی در تولد خاله و دختر خاله

روز 9 بهمن ماه تولد آمه تیس جون (دختر خاله ی علی) بود...البته تولدش 6 بهمن اما به خاطر بعضی از مسایل تولدش روز 9 بهمن و شب ولادت حضرت رسول گرفتند ... دست خاله ساقی درد نکنه که کلی زحمت کشیده بود اونم با دو تا بچه ... خلاصه به من و علی که خیلی خیلی خوش گذشت... علی کلی نانای کرد و رقصید.. کلی بازی کرد.. خلاصه هر کاری که دوست داشت کرد ... علی در تولد آمه تیس جونی     بقیه عکس ها در ادامه مطلب علی در حال نانای کردن و رقصیدن علی در حال به به خوردن (مثلا): نمی خوره که علی در حال خراب کاری و ... علی و دختر خاله ناز کوشولو آرتمیس و در آخر کیک تولد آمه تیس جونی چقدر هم خوش...
23 بهمن 1391

واژه نامه علی در 21 ماهگی

سلام بر شیرینی زندگیم سلام به همه هستی ام سلام به علی جونیم نازنین پسرم میخوام برات بگم در آغاز بیست و یکیمن ماه از زندگیت چقدر شیرین و بانمک کلمه ها رو میگی اینقدر این شکر پاره هایت خوشمزه و شیرینه که دلم می خواد موقع حرف زدنت بخورمت روز به روز که بزرگتر میشی دلم میخواد بیشتر باهات باشم... هر روز وابستگی و دلبستگی ام بهت بیشتر و بیشتر میشه اینقدر این روزهااا بازی کردن با تو و بودن در کنارت بهم آرامش میده که نمی خوام لحظه ای این ثانیه ها رو از دست بدم قبلا به خاطر بعضی از کارهات عصبانی میشدم و دعوات می کردم اما الان واقعا حتی بدترین کارها رو که میکنی نمی تونم دعوات کنم... اینقدر دلربایی میکنی که روز به روز...
20 بهمن 1391

چه زود 21 ماه گذشت

سلطان کوچک قلبم 21 ماهه شدنت مبارک     با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق میگیرم و پیشانی بر خاک میگذارم و خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم که یک هدیه آسمانی رو به من بخشید.. .     باورم نمیشه که 640 روز از بودنت در کنارمان گذشت.... باورم نمیشه 640 روز قدم کوچولوتو تو خونه قلبمون گذاشتی.... باورم نمیشه که 640 روزه که دارم باهات عاشقی میکنم.... باورم نمیشه که 640 روزه که دارم شیره جونم رو بهت می بخشم... باورم نمیشه که 640 روزه یک اتاق آبی کوچولو و پر از وسایل کوچولو به خانه مان اضافه شده .... باورم نمیشه که 640 روزه که یه کفش کوچولو به کفشهای خونه اضافه شده... باورم نمیشه که 640 روزه که یک حو...
6 بهمن 1391