18 ماهگی و واکسنش
مهربان کوچکم 18 ماه از زمینی شدنت مبارک
باور نمیشه که 18 ماه از بودنت در کنار ما به سرعت برق و باد گذشت....
چه 18 ماه شیرینی بود....دلم برای نوزادیهات تنگ شده....دلم برای لثه های صورتی رنگت تنگ شده...دلم برای گردن چین خورده ات تنگ شده...دلم برای غلت زدن هایت تنگ شده...دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده...دلم برای همه چیز تنگ شده....و چشم امیدم به روزهای بالندگی توست....
نبوده، نیست، نخواهد بود!
عزیزتر از تو کسی برای من....
خدا رو شکر که زنم......که مادرم...
خدا رو شکر که سالمم......که می تونم مادری کنم...
خدا رو شکر که آغوشم مأمن امن اوست...
خدا رو شکر که شیره جانم آرامش دهنده دردهای اوست...
خدا رو شکر که می توانم نیمه شب بر بالینش بشینم و با اشک دیده بدن کوره مانندش رو بشویم...
خدا رو شکر هستم که وقتی دست کوچکش رو به طرفم دراز میکنه تکیه گاهش باشم...
خدا رو شکر وقتی با نگاه بی آلایشش مرا می خواد هستم که در آغوشش بگیرم...
خدا رو شکر برای تمامی نعمت هاش که شمردنی نیست...
و اما واکست 18 ماهگیت:
روز شنبه ششم آبان ماه ساعت 9:30 صبح به مرکز بهداشت رفتیم...بعد اندازه گرفتن قد و وزنت، لباست رو در آوردم و اولین واکسن که MMR بود رو به دست چپت زدند و تو شروع کردی به گریه کردن...من فدای اشکهات بشم...کمی در آغوشم ماندی و آروم شدی... سپس نوبت واکسن سه گانه بود که به پای چپت زدند....باز هم اشک و درد...من فدای دردهات بشم... اما مجبور بودیم برای سلامتیت بزنیم....و بعد هم قطره فلج اطفال رو بهت دادند...اما بعد از کمی گریه آروم شدی....با کالسکه چرخی در خیابان زدیم و حالت خوب بود... آخه قبل از رفتن به مرکز بهداشت بهت استامینوفن دادم...به منزل رسیدیم... اینقدر خسته و بیحال بودی که با لباس بیرون خوابیدی....ساعت 1 بلند شدی و کمی شیر و استامینوفن خوردی و دوباره لالا... ساعت 4 با صدای ناله از خواب بیدار شدی...درد پات شروع شده بود و تب کردی... پاشویه و استامینوفن و کمپرس یخ گذاشتم...اما بیقرار بودی و آروم نمیشدی.... شب به همراه بابا به منزل مادر جون رفتیم...هر وقت آنجا می رفتیم کل خونه رو بهم می ریختی و شیطنت می کردی اما اینقدر بیحال بودی و فقط روی مبل دراز کشیدی و ناله و گریه می کردی....و فقط دلت آغوشم را میخواست... و با شیره جان آروم میشدی... حتی نمی تونستی راه بری...اگه به زور راهت می بردم لنگان لنگان راه می رفتی...به منزل بازگشتیم دوباره شیاف استامینوفن برات گذاشتم اما فایده نکرد ....شب تا صبح هر یک ساعت پاشویه میدادم... کمی که خنک و آروم میشدی خوابت میبرد اما ساعتی بعد با همان حال از خواب می پریدی و دوباره....ساعت 6 صبح تبت کمی پایین اومد و تا ساعت 11 خواب بودی....اما همچنان پات درد میکنه و نمی تونی راه بری....اما با این حال شیطنتت رو می کنی...تو سالم باش...تو خوب باش.... شیطنت کن به هر اندازه که می خواهی... به هر سختی که بود این واکسن هم تمام شد...انشاءالله واکسن 6 سالگیت
قد : 86
وزن: 12:100
شب اول بعد از زدن واکسن....تب داشتی و ناله میکردی عزیزم
فدای لبت بشم که اینجوری خشک شده
چقدر نگاه کردن به صورت ماهت لذت بخشه مخصوصاً وقتی میخندی....انشاءالله همیشه شاد باشی عزیزم...که شادی من در تو خلاصه میشه .....
قد همه آسمونااااااااااااااااااااااا دوست دارم