دل نگرانتیم عزیز دلم
یکی دو ماه بود که بابا مهدی روی چشمهای دلبندم علی کوچولو حساس شده بود این حساسیت به این دلیل بود که چشمهای هر دوی ما کمی ضعیف بوده و هست...(بوده واسه اینکه من عمل کردم)....وقتی که وروجک خونه ما نزدیک تلویزیون میشد بابا تی وی رو خاموش میکرد و میگفت پسرم بیا عقب بعد تی وی تماشا کن....و مرتب هم به من گوشزد میکرد که علی رو واسه معاینه چشم به یک چشم پزشکی ببرم اما فرصت نمیکردم تا اینکه روز پنجشنبه 31 شهریور ماه در منزل خواهرم بودیم که باز به اصرار بابا مهدی به کلینیک چشم پزشکی رازی تو گاندی رفتیم...ولی بعد از کلی معطلی و انتظار باز هم موفق نشدیم که چشم علی معاینه شود...منشی کلینیک برای شنبه اول مهرماه تو کلینیک چشم پزشکی رازی واقع در بلواز کشاورز ساعت 4 پیش دکتر جعفری (چشم پزشک اطفال) واسمون وقت گذاشت..
شنبه از راه رسید....
وارد کلینیک شدیم ..پس از مدتی کوتاه نوبت علی شد...اول اپتومتریست معاینه اش کرد اما علی می ترسید و گریه میکرد و نمیگذاشت که معاینه چشم صورت گیرد....بعد دکتر چشم پزشک معاینه کرد ولی باز هم علی ترسید و دقیق معاینه نشد...به پیشنهاد دکتر در دو چشم علی قطره ایی ریختند تا بتوانند معاینه را دقیق و کامل انجام دهند...بعد از گذشت 20 دقیقه از ریختن قطره مجددا اول اپتومتریست و سپس چشم پزشک با کلی عروسک و ادا و شکلک تونستند معاینه چشم رو کامل کنند...
اما چه گذشت نخستین روز پاییز بر من و پدرت...
بعد از کلی معاینه دکتر رو به من کرد و گفت پسر شما یک شماره نمره چشمش از حد طبیعی بالاتره.... یعنی در کودکان نوپا باید شماره چشم 2/5 باشه برای پسر شما 3/5 هست...باید شش ماه دیگه برای چکاپ مجدد بیایید اگر نمره چشمش پایین اومده بود که هیچ وگرنه باید عینک بزنه....دکتر حرف میزد اما بغض راه گلویم رو بسته بود و ناگهان بی اختیار اشکم سرازیر شد...با خودم درگیر بودم یعنی چی این حرفها... یعنی علی باید عینک بزنه...نه من نمی تونم قبول کنم .....دیگر پاهایم توان رفتن نداشتند...به هر بدبختی که بود خودم رو به محوطه کلینیک رسوندم و روی نیمکتی که در محوطه بود ولو شدم و فقط به چشمهای یکی یکدونه ام نگاه میکردم و گوله گوله اشک بود که صورتم رو خیس میکرد
همراهم رو برداشتم و به همراه همیشگی ام زنگ زدم بعد از چند دقیقه دیدم جلوی درب کلینیک حاضره...نفهمیده بود که چطور خودش رو از محل کارش به کلینیک رسونده بود...هر دو اشک می ریختیم اما او صبورتر و مقاوم تر از من...مرا نیز دلداری میداد...سوار بر موتور شدیم و نسیم خوش پاییزی به صورتمان سیلی میزد و صورت خیسمان رو خنک میکرد...
تا اینکه به درب منزل خواهرم رسیدیم خانواده همه از دیدن چهره هایمان نگران شدند و همه دلداریمان دادند
خدایا خودت همیشه پشت و پناهم بوده ای
خدایا خودت همیشه آرام جانم بوده ای
خدایا خودت همیشه مرحم زخم هایم بوده ای
خدایا خودت به دلم رحم کن و نا امیدم نکن
خدایا خودت فقط خودت به دل نگرانی هایم رحم کن و یکی یکدونه ام دردونه ام رو خوب کن
فقط خودت خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پی نوشت: از همه دوستان خواهش میکنم واسه علی من دعا کنید که نمره چشمش طبیعی بشه (خواهشاً)