علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

2 سال و 2 ماه

اینقدر روزهای بزرگ شدنت داره به سرعت میگذره که اصلا باورم نمیشه که 26 ماهه شدی.... یک پسر شیطون و بازیگوش و شیرین زبون 2 سال و 2 ماهه تو خونه داریم که با شیرین کاریها و خرابکاریهاش گاهی خنده و گاهی اخم رو به چهره امون میاره... با مشاهده بالندگیت و قد کشیدنت تازه دارم میفهمم عمر چقدر زود میگذره... چقدر زود دیر میشه...  و باز هم حرف زدنهای نمکی پسرکم وقتی آب یا بستنی که می خوری و جیگرت حال میاد میگی آخییش وقتی میخواهیم بیرون بریم ... هنوز از در خونه بیرون نرفتیم به اولین پله ها که میرسی میگی خسته شدم بگلم کن (بغلم کن) همیشه جای فاعل و فعل رو عوضی میگی... هر چی می خوای بگب فاعل رو آخر میگی.. مثلاً نبر من.. م...
10 تير 1392

تولد دسته جمعی دو ساله های وروجک

به مناسبت دو ساله شدن شما و تمام دوستای نینی سایتت با مامانها تصمیم گرفتیم جشنی به مناسبت تولد 2 سالگی شما وروجک ها برگزار کنیم... این جشن روز 30 خرداد 92 در موسسه رنگدونه ساعت 4 برگزار شد... یه عالمه پسر و دختر دو ساله که می خواستند تولدشون رو با هم جشن بگیرند... چقدر لذت بخش بود... چقدر هیجان انگیز بود... این جشن با اومدن عمو دی جی و عمو بادکنکیها شروع شد ... عکسها و شرح آنها در ادامه مطلب اول از همه تزئینات رنگین کمونی... البته نتونستم زیاد عکس بگیرم به محض ورود علی جونی  چون محیط نا آشنا بود فقط نگاه می کرد بعد واسه اینکه از حالت بهت در بیای رفتیم از عمو بادکنکی یک بادکنک تفنگ گرفتیم و کلی ذوق کردی...
1 تير 1392

از اردیبهشت 92 تا خرداد 92

سخنرانی های عشق مامان سلام به وروجک مامان که این روزهاااا به شدت حرف میزنه و جمله میگه ... تقریباً همه چیز میگی و گاهی من و پدرت با گفتن بعضی از جمله هات واقعاً قند تو دلمون آب میشه و کلی ذوق می کنیم.. برای مثال: پشت سیستم نشستم پسرک بازیگوش  دستم رو میکشه و میگه بیا.. میگم کجا.. میگه بیا کارت دارم.. میگم چیکارم داری... میگه مامان پوآ بزار ببینم... یک روز پسرک بازیگوش تمام کشوهای دراور و پاتختی رو بیرون ریخته بود... پدر از سرکار میاد و با دیدن اتاق با عصبانیت می پرسه اینجا چه خبره.. پسرک در جواب می گوید خبری نیست .. من و بابا مهدی کلی خندیدیم.. بعد از اون هر وقت ازت می پرسیم چه خبر؟ میگی خبری نیست پسرک این رو...
24 خرداد 1392

25 ماهگی و پروژه از شیر گرفتن علی نازم

سلام بر عشق مامان... 25 ماهگیت مبارک قند عسلم اواخر اردیبهشت ماه 92 بود که تصمیم گرفتم از شیره جانم دورت کنم عزیز مادر, یه پروسه سخت و نگران کننده عشق من, سخت برای تو گلم و سخت تر از تو برای من که قریب به 25 ماه شب و روزم رو با لمس کردنت, با در آغوش گرفتت, با بیداریهای گاه و بیگاه شبانه که به عشق تو برام شیرین بودن, با هرم نفسهات گذروندم و حالا باید.... با اینکه قصد داشتم باز هم بهت شیر بدم اما شرایط جوری شد که مجبور شدم به همین جا اکتفا کنم آخه عزیز مادر خیلی خیلی بد غذایی و مدام به زبون شیرینت میگفتی نونو بده و حتی اگه بهت شیر هم نمیدادم باز هم غذا نمی خوردی... گذشت دیدم نمیشه به تدریج ازت شیره جانم را بگیرم هر ...
6 خرداد 1392

شعر خوندن فسقلی

هر چه منتظر شدم که این پست رو بابا جون برات بنویسه اما به علت مشغله کاری که داشت نتونست فروردین ماه که به سفر رفته بودیم... دیدم علی و باباش با همراهی هم شعر می خوندند... من با دیدن این صحته کلی لذت بردم و غرق در شادی شدم... نمی دونستم که فسقلی خونه کلی شعر بلده... شبها بابا مهدی واسه علی کلی قصه و شعر می خوند و با همراهی هم کلی شعر بلد بودند و می خوندندو من فقط لذت می بردم... بعضی از شعر هایی که فسقلی خونه با باباش می خونند: ببعی: ببعی میگه: بع بع  دنبه داری: نه نه  پس چرا میگی: بع بع  تاب تاب عباسی: تاب تاب عباسی ... خدا منو  ننداسی اگه منو بنداسی. .. تو بلل مامان ب...
24 ارديبهشت 1392

اخلاق کودک 2 ساله ام

عزیز دل مادر الان که حدود 15 روز هست از مرز 2 سالگی گذشتی ... خصوصیات اخلاقیت به طور چشمگیری عوض شده.... دیگه پسمل آرومی نیستی... یک جور شیطنت خاص با خنده های خاص در وجودت موج میزنه.... قبلا حرف مامان و بابایی رو گوش می کردی الان برعکس حرفهامون عمل میکنی شدی یه لجباز کوچولو که هر کاری دلش میخواد انجام میده... قبلا بهت می گفتم علی جونی  این وسیله  مناسب سنت  نیست تو منطقی قبول می کردی اما الان به زور و داد و گریه  و با حالت پرخاشگرانه  و عصبی و حتی با  کتک زدن من و بابایی خواسته ات رو میگیری... گاهی اوقات از شدت عصبانیت دندونهات رو به هم فشار میدی و میزنی تو سر خودت یا موهاتو میکشی ... نمی دونم اقتضای...
21 ارديبهشت 1392

پسرک شیرین زبون

سلام بر تیکه ای از وجودم.. نمی دونستم وقتی 2 ساله میشی اینقدر شیرین زیون میشی... دقیقاً یک هفته قبل از تولدت شروع به حرف زدن کردی اما درست بعد از تولد انگار زبونت وا شد و کامل جمله میگی و دل مامانت برات غش و ضعف میره... با هر جمله ای که میگی تو بغل میگیرمت و می بوسمت و کلی ذوق می کنم... ذوق می کنم که پسرم، میوه دلم یک مرحله دیگر از بالندگیش رو به خوبی داره پشت سز میگذاره... قسمتی از بلبل زبونیهای پسرک شیرین : پسرک بازیگوش در حال دویدن و بازی کردن است ناگهان سرش به دیوار می خورد می گوید سر داگون شد پسرک در حال پوشیدن لباس بیرون است دست در جیب می کند و بیرون می آورد و می گوید پول ندارم پول بده پسرک از خواب بی...
15 ارديبهشت 1392