اخلاق کودک 2 ساله ام
عزیز دل مادر الان که حدود 15 روز هست از مرز 2 سالگی گذشتی ... خصوصیات اخلاقیت به طور چشمگیری عوض شده.... دیگه پسمل آرومی نیستی... یک جور شیطنت خاص با خنده های خاص در وجودت موج میزنه.... قبلا حرف مامان و بابایی رو گوش می کردی الان برعکس حرفهامون عمل میکنی شدی یه لجباز کوچولو که هر کاری دلش میخواد انجام میده... قبلا بهت می گفتم علی جونی این وسیله مناسب سنت نیست تو منطقی قبول می کردی اما الان به زور و داد و گریه و با حالت پرخاشگرانه و عصبی و حتی با کتک زدن من و بابایی خواسته ات رو میگیری... گاهی اوقات از شدت عصبانیت دندونهات رو به هم فشار میدی و میزنی تو سر خودت یا موهاتو میکشی ... نمی دونم اقتضای سنت هست یا اینکه دارم راه تربیتی اشتباهی در پیش میگیرم... اما هر چه هست من دلم پسمل حرف گوش کن و آروم خودمو میخواد... علی من امیدوارم به زودی این اخلاقیاتت درست بشه... من تمام سعی خودمو می کنم که پسر خوبی برای خودم و جامعه تربیت کنم ... که انشاءالله امیدوارم در این راه موفق باشم...
ماجراهای علی در ادامه مطلب
این روزهاااا وروجک دو ساله علاقه زیادی به عکس گرفتن نشون میده... با موبایل و دوربین کاملا بلده کار کنه... دوست داره مرتب ژست بیگیره و ازش عکس بندازیم... اینم بعضی از عکسهاش که در یک زمان 60 تا عکس باید ازش بگیری
در این عکس علامت ایست داده
در این عکس بهش گفتم بخند ...اینم یک نوع خنده
در این عکس علی حرکات ورزشی انجام میده
روز پنجشنبه 19 اردیهشت ساعت حدود 7 بعداز ظهر تصمیم گرفتیم به آبشار تهران بریم... تا حالا نرفته بودیم... حدود ساعت 8:30 بود که به آبشار رسیدیم... اولش یک زمین بازی کوچولو داشت که علی کلی توش بازی کرد... بعدش هم رفتیم سمت برکه ها... جای خیلی قشنگی بود... اما باید روز بریم که قشنگی این مکان زیبا رو درک کنیم...
قربون اون چشمات برم که همش بابات رو نگاه میکردی
آخه بابایی داشت از طناب بالا میرفت...
وقتی اومد پایین گذاشتمت تو بغلش اما می ترسیدی
اینم برکه ای زیبایی که اونجا بود البته زیاد واضح نیست
اینم عکس سه نفره
روز جمعه 20 اردیبهشت هم به همراه خاله سیما و آریا به نمایشگاه کتاب رفتیم... ساعت 1:30 بعداز ظهر رفتیم و تا 5 عصر نمایشگاه بودیم... فقط دو غرفه کودک رو دیدیم... خیلی خسته شده بودیم... گرما و آفتاب و شلوغی حسابی کلافه مان کرده بود... کودک 2 ساله هم خسته بود... به قول علی بسینی (بستنی) خریدیم... علی که نمی خورد فقط دستش گرفته بود علی در بغل باباش بود... من بستنی رو ازش گرفتم تا خودش و باباشو لباساشون کثیف نکنه... اما وروجک 2 ساله چنان عصبانی شد که شروع کرد به داد زدن و گریه کردن و عینک باباش روپرت کردن و باباش رو چنگ انداختن... که چند تا خراش عمیق کنار چشم بابا به وجود اومد... اصلا باورم نمیشد که علی آروم ما این کارها رو کرده باشه
خلاصه فقط برای علی چند تا کتاب و دی وی دی آموزشی گرفتیم و خسته و کوفته به منزل بازگشتیم...