25 ماهگی و پروژه از شیر گرفتن علی نازم
سلام بر عشق مامان... 25 ماهگیت مبارک قند عسلم
اواخر اردیبهشت ماه 92 بود که تصمیم گرفتم از شیره جانم دورت کنم عزیز مادر, یه پروسه سخت و نگران کننده عشق من, سخت برای تو گلم و سخت تر از تو برای من که قریب به 25 ماه شب و روزم رو با لمس کردنت, با در آغوش گرفتت, با بیداریهای گاه و بیگاه شبانه که به عشق تو برام شیرین بودن, با هرم نفسهات گذروندم و حالا باید....
با اینکه قصد داشتم باز هم بهت شیر بدم اما شرایط جوری شد که مجبور شدم به همین جا اکتفا کنم آخه عزیز مادر خیلی خیلی بد غذایی و مدام به زبون شیرینت میگفتی نونو بده و حتی اگه بهت شیر هم نمیدادم باز هم غذا نمی خوردی...
گذشت دیدم نمیشه به تدریج ازت شیره جانم را بگیرم هر روز وابسته تر از روز قبل میشدی به همین علت تصمیم گرفتم به یکباره به روش قدیمیها سیاه کنم قرمز کنم تا دیگه خودت علاقه ای به خوردن نداشته باشی روزهای اول سس قرمز زدم و داشتم تلفنی با مامان پروین صحبت میکردم که متوجه حرفهام شدی بعد از اتمام تلفن گفتی مامان نونو سس برو بوشور... منم با کلی خجالت رفتم شستم و بهت دادم روزهای بعدی لواشک زدم که سیاه بشه و بعد بهت گفتم نونو اوخ شده بهم گفتی بباشکه برو بوشور گفتم نه عزیز دلم اوخ شده تو هم قبول کردی و هر دفعه بعد از اون میومدی نونو بخوری خودت میگفتی اوخ شده منم میگفتم آره ... وای که چقدر سخته این قانون طبیعت که بالاخره یه روزی باید شیره ی جونت رو از ثمره ی وجودت, از پاره ی تنت از بچه ات بگیری با اینکه وجودت سرشار از این موهبت الهی است ... کاش میشد این قانون رو زیر پا بزارم و دوباره در آغوشم بگیرمت و از شیره جانم سیرابت کنم ... اما نمیشه ... در همه کارهای خدا حکمتیست...
هنوز هم بعد از گذشت یک هفته هنوز بهانه ی نونوت رو میگیری و با نگاهی ملتمسانه که قلبم رو به درد میاره ازم می خواهی که بهت بدم اما چه میشه کرد که نمیشه
گل من هر چند سخت اما این دوره ای از رشد و بالندگیت بسوی کمال انسانی بود که طی شد... کمی غذا خوردنت بهتر شد... خواب شبانه ات بهتر شد..
اولین وعده شیره جان: 4 اردیبهشت 90 ساعت 6 بعد از ظهر
آخرین وعده شیره جان: 30 اردیبهشت 92 ساعت 10 صبح
پی نوشت 1: شب اول نصفه شب از خواب بیدار شدی و 2 - 3 ساعت بهانه نونو رو گرفتی و مرتب بهت آب دادم ... حتی شیر تو شیشه ریختم که نخوردی اما بعد از 2 - 3 ساعت با کلی کلنجار رفتن با خودت به خواب نازی رفتی... شبهای بعدی مدت زمان بیداریت کمتر شد اما الان خدا رو شکر کمتر بیدار میشی ...
پی نوشت 2: نگرانم از اینکه نه شیر خشک میخوری و نه شیر پاستوریزه.... نمیدونم چرا اصلا علاقه ای به شیر نداری.... فقط مجبورم برای اینکه شیر بخوری تو غذاهات شیر بریزم... امیدوارم به زودی به شیر علاقه پیدا کنی