علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

قرآن خوندن علی آقا

عزیزم اولین ماه مبارک رمضان بر تو نقل خونه مبارک باشه   با فرارسیدن ماه رمضان علی کوچولوی ما هم ختم قرآن را شروع کرده هر وقت مادر جونش قرآن میخونه اونهم دوست داره و میره سمت قرآن مادر جون هم وقتی علی رو میبینه با صدای بلند واسش قران میخونه و علی هم گوش می کنه اما بعضی اوقات پسرکم خودش قران می خونه   علی حین خواندن قرآن   ...
15 آبان 1390

اولین سفر علی کوچولو

عزیزم اولین سفری که مامان و بابا را همراهی کردی که 2 ماه و 15 روز از زندگی قشنگت می گذشت که با مادر جون و عمه ها به گلپایگان منزل عزیز بابا مهدی رفتیم   خیلی پسر خوب و آقایی در سفر بودی   خیلی خیلی خوش گذشت کلی بیرون رفتیم، مهمونی رفتیم   اینم جند تا عکس خوشگل خوشگل از سفر:   پسرم روز به روز خوردنی تر میشی (عاشقتم)       اینم خودت و دوستات شهداد و محمد حسین ...
15 آبان 1390

آماده کردن اتاق قند عسلم

پسرکم با هزاران امید و آرزو دارم با بابات اتاقت را کامل میکنیم   هر دفعه که بیرون میریم با کلی خرید چیزهای خوشگل خوشگل برمیگردیم خونه   اینقدر برای خریدن وسایلت ذوق دارم که نمی دونی   وقتی اتاقت کامل شد من و بابات میومدیم در اتاقت و می گفتیم کی میشه بیای و بتونی تو تختت بخوابی و با اسباب بازیهات بازی کنی   چند تا عکس واسه یادگاری از اتاقت اینجا میزارم   دوستت داریم فرشته کوچولوی ما             ...
15 آبان 1390

علی جونم 40 روزگیت مبارک

امروز یعنی 13 خرداد 90 یکی یکدونه خونه ما علی کوچولو 40 روزه شد عزیزم این 40 روز مثل برق و باد گذشت  چقدر کوچولویی فندق مامان   تو این 40 روز مامان پروین یک لحظه من و شما را تنها نگذاشت و بابا مهدی اجازه نداد ما در این 40 روز به غیر از دکتر جای دیگری برویم معتقد بود تا 40 روز نوزاد نباید از در خونه بیرون بیاد   10 روز اول شما خیلی پسر خوب و آقایی بودی مامان پروین من و شما را حمام روز 10 برد ولی از 10 روزگی شبها خیلی دیر وقت می خوابیدی تا ساعت 2 الی 3 شب بیدار میموندی و گریه می کردی فکر کنم دلت درد می کرد بابا مهدی تو رو روی شونه هاش می گذاشت و راه می برد تا بخوابی اما پسر کوچولوی شیطون ما چشماش مثل ستاره می درخشید ...
15 آبان 1390

یک هفتگی علی آقا

امروز علی آقای ما، گنجیشک خونه ما 7 روز شده، قراره امروز برات عقیقه بگیریم یکی از سنت های عقیقه کردن ختنه کردن است بنابراین مادر جون و جدو صبح زود به منزل ما آمدند و با همراهی من و بابا مهدی و مامان پروین و شما راهی بیمارستان سجاد شدیم دکتر عمید یعنی دکتر خودم می خواست شما را به عنوان هدیه به دنیا امدنتون ختنه کنه   حال من اصلا خوب نبود سردرد شدیدی داشتم این سردرد از بعد از زایمانم به خاطر بیهموشی که گرفته بودم همراهم بود و دست و پا و صورتم ورم زیادی داشت و نگران یکی یکدونه ام بودم که می خواد ختنه بشه   مامان پروین و مادر جون و جدو شما را به اتاق عمل بردند و اجازه ندادند من و بابا مهدی وارد اتاق عمل بشیم بعد از گذشت ن...
15 آبان 1390

واکسن 4 ماهگی

علی جونم واسه واکسن ٤ ماهگی خیلی اذیت شدی   صبح روز پنجم شهریور ماه زمانیکه کرمان بودیم قرار بود شما رو واسه واکسن ببریم وقتی داشتم لباساتو می پوشیدم کلی برام خندیدی فکر کردی می خوام ببرمت بیرون اما نمی دونستی داری میری واکسن بزنی عمه و آرزو جان ( دختر عمه من)  آمدند و ٣ تایی با هم به مرکز بهداشت رفتیم   اما قبل از واکسن من و آریا (پسر خالت) کلی گریه کردیم آخه دلم نمی خواست صدای گریه ات را بشنوم اما چون برای سلامتیت بود باید می زدیم )کاش می شد واکسناتو خودم می زدم .   وقتی وارد درمانگاه یا همون مرکز بهداشت شدیم اول قد شما را گرفتند قد شما ٦٧ بود اما نتونستند وزن شما را بگیرند آخه وزنشان شکسته بود بعد عمه شما...
15 آبان 1390

گلو درد مامان و به دنیا اومدن نینی

قرار بود به علت عمل چشمم 6 اردیبهشت تحت عمل سزارین قرار بگیرم اما روز یکشنبه یعنی 4 اردیبهشت صبح زود به علت گوش درد و گلو درد شدید با بابا مهدی به درمانگاه رفتیم دکتر هم بهم کلی آنتی بیوتیک قوی داد اما از اونجائیکه نزدیک عمل سزارینم بود و گاهاً درد خفیفی داشتم به پیشنهاد بابا مهدی با دکترم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم و دکتر بهم توصیه کرد که اصلا از داروها استفاده نکنم و جهت ویزیت به بیمارستان میلاد بروم   در همین حین مادر جون یعنی مامان بابا مهدی از راه رسید وقتی دید بابا مهدی سر کار نرفته تعجب کرد و از ماجرا خبردار شد و سریع شروع به بستن وسایل من و نینی کرد و با خود برداشت گفت شاید نیاز بشه.....   ما ساعت 11 ظهر به بیمارستا...
12 آبان 1390

نیم خیز نشستن کوچولوی ما

کوچولوی من قربونت برم که کم کم داری بزرگ میشی در حالیکه چهار دست و پا یا سینه خیز میری وقتی که خسته میشی خودت نیم خیز می شینی اینقدر اینجور نشستنت رو دوست دارم کلی ذوق می کنم بعد دوباره که خستگیت در رفت دوباره شروع می کنی به آتیش سوزوندن (١٢ آبان نود)   علی چهار دست و پا میره قند عسل مامان خسته شده و  نیم خیز نشسته     گاهی هم چند دقیقه ای کامل می شینی   اینجا علی بعد از حمام زیر لحاف کرسی نشسته ...
12 آبان 1390

تولد مامان علی کوچولووووووووو

گل پسر مامان دیشب تولدم بود اینقدر شما پسر خوبی بودی با لباس خوشگلی که پوشیده بودی مثل ماه شده بودی همه عاشقت شده بودند همش می خندیدی، بازی میکردی، سینه خیز و گهگاه چهار دست و پا می رفتی و همه از کارهایت لذت می بردند پسر خوشگل مامانی دوست دارم       علی و مامان و بابا   ...
8 آبان 1390