علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

علی و لباس بچگیهای مامانش

یک روز قبل از اینکه ازدواج کنم مامان پروین از تو کمد لباسها یک لباس آبی بچه گانه در آورد و گفت این مال خودته و من نگهش داشتم امیدوارم روزی تن نینیت ببینم حالا اون روز رسیده و من لباس خودمو تن علی کوچولو کردم   علی کوچولوی مامان   مامان علی کوچولو در 26 سال پیش ...
17 آبان 1390

علی و ماشینش

علی کوچولوی مامانی وقتی سوار روروئکت میشی چنان ژست می گیری و ذوق می کنی که انگار سوار بنز آخرین مدل شدی   خیلی خیلی روروئکت رو دوست داری و باهاش کل خونه رو طی می کنی     ...
17 آبان 1390

علی کوچولو غلت میزنه

علی کوچولوی من شما 4 ماه و 25 روزت بود که یاد گرفتی به طور کامل غلت بزنی یعنی هم می تونستی دمر بشی و هم می تونستی دوباره به پشت بخوابی   عزیزکم، پسر کوچولوی مامان داری کم کم بزرگ میشی و دل من برای کوچیکی هات تنگ میشه   بینهایت دوست دارم       ...
17 آبان 1390

عزیزم یاد گرفتی دمر بشی

قند عسل مامان، شما دقیقاً 4 ماه و 5 روزت بود که تتونستی خودت به تنهایی دمر بشی (یعنی از حالت خوابیده به پشت برگردی و رو به شکمت بخوابی)   وقتی اومدم دیدم که رو شکمت خوابیدی و سعی می کنی به جلو بری گفتم شاید مامان پروین یا بابا حسین به شکم برت گردوندند اما به محض اینکه به پشت خوابوندمت شما سعی کردی به شکم بخوابی اما نمی تونستی ولی بعد از چند لحظه تلاش به سختی موفق شدی   اینقدر اون لحظه ذوق کردم و از خوشحالی فریاد می کشیدم که قند عسل مامان داری بزرگ میشی       ...
17 آبان 1390

دومین سفر علی آقا (کرمان)

عزیزم اواسط ماه مبارک رمضان سال 90 بود که من تصمیم گرفتم شما را به شهر کرمان یعنی زادگاه خودم ببرم در این سفر مامان پروین و آریا هم ما را همراهی کردند   اولین شب در قطار شما خیلی ترسیده بودی آخه صدای قطار زیاد بود و محیط اونجا واسه شما آشنا نبود شما شروع به گریه کردن کردی تا اینکه بردمت پیش دکتر قطار, دکتر یکم بهت شربت دیفن هیدرامین داد و من بعد بردمت تو رستوران قطار اونجا شما کمی آروم شدی و خوابت برد و تا صبح خوابیدی   صبح وقتی که به کرمان رسیدیم بابا حسین و مامان پروین جلوی شما گوسفند قربانی کردند (آخه رسم دارند) خلاصه 20 روز کرمان بودیم خیلی بهمون خوش گذشت تقریباً هر روز با عمه فاطمه من و سحر و آرزو (دختر عمه های من)...
17 آبان 1390

وقت آتلیه

سه شنبه اول شهریور ماه 90 (یعنی 3 روز مانده بود که چهار ماهت تموم بشه) ساعت 4 تا 8 وقت آتلیه داشتی قبل از اینکه آتلیه بری با مامان پروین رفتی حمام و حسابی تمیز شدی بعد من شما را برای بردن به آتلیه آماده کردم و با همراهی عمه و دختر عمه هام و آریا راهی آتلیه شدیم   چند تا عکس اول خیلی سر حال بودی و می‌خندیدی اما بعد از چند تا عکس و در آوردن مرتب لباسهایت خسته شدی و شروع کردی به بهانه گرفتن آخه چون شما خیلی کوچولو بودی و نمی تونستی بشینی یک نفر باید از پشت شما را می گرفت که گاهی من می گرفتمت و گاهی سحر جون   بقیه هم یعنی آرزو جون و آریا گهگاه من و سحر جون و آقای عکاس شده بودیم یک پا دلقک بلکه شما یکم بخندی   ...
17 آبان 1390

سفر خمین و نگرانیهای من و بابات

برای عید فطر سال 89 من و بابات به خمین سفر کرده بودیم و حال خوبی نداشتم و نشونه های بدی داشتم که قبلا تجربه کرده بودم و نینی قبلی از بین رفته بود برای همین سریع خودمو به بیمارستان رسوندم اما چون روز عید بود و همه جا تعطیل در بیمارستان هم هیچ متخصصی نیود و کلی حرص خوردیم و نگران بودیم که نکنه دوباره این حالت من باعث از بین رفتن نینی تو دلیم بشه   تا اینکه به تهران برگشتیم و شبانه به بیمارستان رفتیم تا صدای قلب مهربونت رو شنیدم خیال هر دمون یعنی من و بابات راحت شد دوستت دارم بره تو دلـــــــــــی مامان ...
16 آبان 1390

زمانیکه مامانم فهمید من تو دلشم

قصه از اونجایی شروع شد که من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم که شب 21 ماه مبارک رمضان سال 89 به مشهد سفر کنیم.   ساعت 8 صبح به علت اینکه تعطیل بود و دیرمون شده بود بابا تصمیم گرفت با موتور بریم و با کلی وسیله به سمت فرودگاه حرکت کردیم بعد از رسیدن به مشهد و با کلی گشتن یک هتل خوب به نام اخوان پیدا کردیم و آنجا مستقر شدیم.   من تو مدت سفر اصلا حالم خوب نبود بی اشتها شده بود ولی اشترودل خیلی دوست داشتم اما روز سوم تو حرم در حال نماز خوندن بودم وقتی به سجده رفتم بوی بدی حس کردم و حالت تهوع بهم دست داد و سریع به بابا گفتم و رفتیم داروخانه یک بیبی چک گرفتیم              ...
16 آبان 1390

واکسن 2 ماهگی

روز شنبه 4 تیر ماه با کلی استرس با مادر جون و عمه فاطمه به مرکز بهداشت رفتیم اما از اونجائیکه خودم قبلا واسه نینی های مردم واکسن زده بودم ( آخه من ماما هستم گلم) طاقت نداشتم واکسن زدن عزیز دلمو ببینم واسه همین بعد از اندازه گرفتن قد و وزنت توسط مامای مرکز بهداشت, مادر جون شما را آماده کرد و به اتاق واکسن برد و بعد از چند لحظه صدای جیغت همراه با گریه به آسمان رفت   بعد از پوشیدن لباست شما را داخل کریر گذاشتیم و تا خونه آروم بودی و گریه نکردی   اما به محض اینکه رسیدیم خونه شما دردت شروع شد و نمیتونستی پاتو تکون بدی و تب کردی عمه فاطمه مرتب واسه شما کمپرس آب سرد و گرم میکرد همش باید به شکم می خوابیدی تا درد پاتو کمتر احس...
16 آبان 1390