خرابکاریهای خرابکار کوچولو
سلام به روزهای قشنگ کودکی کودکم که داره به سرعت میگذره و فقط از این لحظه ها خاطراتی در ذهن یک مادر و چند تا عکس و نوشته در این دنیای مجازی باقی میمونه ... این روزها کودک دو ساله ام غرق شور و شیطونی هست... این روزها کودک دو ساله ام در حال کشف همه چیز هست.... این روزها کودک دو ساله ام خرابکاریهایی از جنس سنش میکنه که دل مادرش یهو فرو میریزد و از ترس می لرزد .. اما کودک باز هم تشنه کشف کردن هست که ما ادم بزرگها اسمشو خرابکاری و شیطنت میزاریم....
یک روز در آشپزخانه مشغول نظافت و آشپزی بودم که دیدم صدایی از وروجک خونه در نمیاد ..هر چی صداش کردم جواب نداد.. داخل اتاق رفتم و با دیدن صحنه ای دلم هری ریخت ... دیدم سرتاسر صورت و دست و پای پسرک قرمزه ... اولش فکر کردم خونه... اما دیدم تمام فرش و موکت و دیوار هم قرمزه... ناگهان متوجه خودکار قرمزی شدم که بهش داده بودم تا نقاشی کنه... تمام جوهر خودکار رو خالی کرده بود.. نمیدونم چطوری اما خالی کرده بود....
علی با سر و صورت جوهری اونم از نوع قرمز
اینجا دعواش کردم با چشمهای پر از اشک داره تی وی میبینه..
بقیه خرابکاریها در ادامه مطلب
کلا عاشق مداد رنگی و خودکار هستی... یعنی یک جورایی عاشق نقاشی کشیدن هستی.. مرتب راه میری از من رنگی میخواهی یا خودکار می خواهی... حالا دفتر نقاشیت شامل در.. دیوار.. کمد... تی وی... یخچال.. کابینت... لباس .. روتختی و .. هست.. جای سالم تو خونه نداریم... همه جا خط خطی هست یا شکلهای کوبیسم.... حالا من مادر با شما وروجک دو ساله چه کنم...
تعطیلی روز دوم عید فطر بود که با بابا مهدی تصمیم گرفتیم که بعد از 3 سال تئاتر بریم.. گفتیم دیگه علی آقا بزرگ شده و میشینه... بلیت تئاتر مرسی دیوونه رو تهیه کردیم و با کلی خوشحالی وارد سالن شدیم... تئاتر داری دو سانس یک ساعت و نیمه و یک ساعته بود.. سانس اول رو با کلی پاپ کورن و پفک و ساندویچ مشغول شدی و گهگاهی از خنده ما میخندیدی و دست میزدی بعد از استراحت کوتاه سانس دوم شروع شد چند دقیقه اول هم آروم نشستی و تماشا کردی اما دیگه تحملت تموم شده بود و شروع کردی به آتیش سوزوندن و مدام سر و صدا میکردی و از روی پای بابات بلند میشدی ... بابا مهدی هم برای اینکه بقیه تماشاچی ها اذیت نشن خودشو از دیدن بقیه تئاتر محروم کرد و بیرون بردت... اما به این نتیجه رسیدیم که حالا حالاها باید از خوشگذرونیهای این چنینی دست بکشیم
علی قبل از ورود به سالن تئاتر
علی موقع برگشت سرحال تر از رفتن
روز 22مرداد در منزلمان یک مجلس دعای زنانه برگزار کردم... خانم جلسه ای و میهمانها آمده بودند و مشغول دعا خوندن بودیم... که دیدم علی هی میره تو اتاق خواب ما و بعد از مدتی برمیگرده... دفعه اول رفت و اومد تمام بدنش بوی ادکلن میداد.. دفع دوم که رفت و اومد دیدم به صورتش کرم زده.. دفعه سوم رفت و طول کشید .. نگران شدم وقتی داخل اتاق شدم دیدم کرم پادرد و کمردرد با اون بوی بدش رو میزنه به دستش و بعد میریزه روی سرش به خیال خودش داره ژل میزنه.. صحنه خیلی خیلی بدی بود... مجبور شدم جلوی مهمان ها سر علی رو زیر شیر آشپزخونه بشورم آخه نمیشد که با وجود این همه مهمان علی رو ببرم حمام.. بعد از اینکه سرش رو شستسم با کلی گریه خوابید
موهاش بعد از شستن هم صاف نمیشد و بالا ایستاده بود...
چند شب پیش هم خدا خیلی خیلی بهمون رحم کرد.. من سر نماز بودم و همسری از سرکار اومده بود و چون خسته بود خوابید ناگهان دیدم صدای مهیب افتادن جسمی اومد و بعد هم گریه پسرک... نمازمو شکستم دیدم پسرک تی وی رو انداخته روی خودش و گریه میکنه .. من فقط جیغ میزدم وتنها کاری که می تونستم با این شرایطم انجام بدم رفتم تی وی رو از روی پاهاش بلند کردم.. آقای پدر با جیغ های من از خواب بیدار شد و اومد تی وی رو بلند کرد و گذاشت سر جاش.. اما خدا خیلی خیلی بهمون رحم کرد
اما خوشبختانه وروجک خونه چیزیش نشده بود و فقط من مادر داشتم سکته میکردم
خدایا فرشته هامو به خودت میسپارم.. خودت هواشونو داشته باش..