علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

سفرنامه عید 93

1393/1/18 17:14
نویسنده : مامان علی
1,445 بازدید
اشتراک گذاری

سفرنامه  عید ما از پنجشنبه مورخ 29 اسفند 92 شروع شد... که ساعت یک بعد از ظهر تهران رو به مقصد خمین ترک کردیم.. در راه رفتن به خمین علی در صندلی عقب ماشین نشسته بود و تا جایی که می تونست شیطونی کرد و اعصاب من و بابا مهدی رو داغون کرد.. اینقدر این شیطنت ها زیاد بود که چندین و چند بار بابا مهدی ماشین رو کنار جاده نگه داشت و از ماشین پیاده ات کرد و بهت اخطار کرد که اگه دوباره اذیت کنی تو بیابون ولت می کنیم اما کو گوش شنوا... هر دفعه قول میدادی اما باز کار خودت رو میکردی.. چون صندلی عقب ماشین نشسته بودی همش میخواستی ببینی جلو چه خبره ... واسه همین همش آویزون صندلی های جلو بودی.. که تصمیم گرفتیم ادامه سفر من و تبسم عقب ماشین بمونیم و علی در صندلی جلو ماشین قرار بگیره... خلاصه ساعت حدود 6 عصر به خمین رسیدیم و به منزل خاله معصومه بابا مهدی رفتیم...

ساعت حدود هشت و بیست دقیقه شب سال تحویل میشد و بنابراین به اتفاق خاله معصومه به منزل آقا مجید (پسر خاله بابا مهدی) رفتیم و سال نو رو در منزل ایشون آغاز کردیم.. بعد از روبوسی و تبریک عید گفتن... شام خوردیم و دوباره به منزل خاله معصومه برگشتیم و جلسه تفسیر قران رو با حضور فامیل های شوهر خاله بابا مهدی شروع کردیم.. و شب همانجا در خمین ماندیم

سفره هفت سینی که ما دورش سال 93 رو شروع کردیم

روز اول فروردین:

صبح زود جمعه خمین رو به مقصد گلپایگان ترک کردیم تا در مراسم اولین عید مرحوم دایی محمد باقز (دایی بابا مهدی) شرکت کنیم .. بنابراین تا ساعت حدود یک بعد ازظهر در مسجد بودیم و علی تا جایی که می تونست در مسجد شیطونی و بدو بدو کرد و حلوا خورد  و سپس به منزل عزیز بابا مهدی برگشتیم و پس از صرف ناهار  تمام اقوام و فامیل برای اولین عید بر و تسلیت و عید دیدنی به خانه عزیز می امدند و این جریان تا شب ادامه داشت...

روز دوم فروردین:

شنبه بعد از صرف صبحانه و آماده کردن بچه ها و وسایل برای عید دیدنی به منزل عمه سمیره بابا مهدی رفتیم و ناهار اونجا بودیم و علی جونی با امیر عباس (نوه عمه) کلی بازی کرد و خوش گذروند و تا ساعت 6 عصر در منزل عمه ماندیم و با سودابه جون و ناهید جون و راضیه جون (دختر عمه های بابا مهدی) از هر دری گفتیم و تعریف کردیم و بعد از اونجا برای عید دیدنی به منزل پسر عموی بابا مهدی (حسین آقا) رفتیم.. و شام اونجا بودیم و کلی بهاره جون زحمت کشیده بود و با سفره هفت سین قشنگش کلی عکس انداختیم و شب برای خوابیدن به منزل عزیز برگشتیم

سفره هفت سین بهاره جون

روز سوم فروردین:

یکشنبه بعد از صرف صبحانه علی با دایی حسین بابا مهدی حمام رفت و در حمام اروم بود و کلی هم ذوق کرد و بعدش با آرمان (نوه دایی) کلی بازی کردند و حدود ساعت 11 ظهر به اتفاق دایی حسین و دایی اکبر و ... برای صرف ناهار به منزل خاله معصومه به خمین رفتیم..بعد از صرف ناهار یک تولد کوچولو برای دختر کوچولوی مرحوم دایی باقر گرفتیم.. تولدی که هر کسی یک گوشه ای اشکهایش رو مخفیانه پاک میکرد تا دل کوچیک دخترک نلرزه..و همچنان شب را در خمین ماندیم

علی بعد از حمام

علی و آرمان بعد از حمام

علی در بین راه گلپایگان تا خمین خواب بود

بعد از بیدار شدن و در حال خوردن کرانچی

بر حسب اتفاق تمام بچه ها در منزل خاله معصومه لباس سبز و زرد پوشیده بودند

روز چهارم فروردین:

دوشنبه ساعت شش صبح به همراه حمیده جون و آقا مهدی ( دختر دایی بابا مهدی و همسرشون) سفرمون رو شروع کردیم و مقصدمون کرمان بود صبحانه را در خوانسار خوردیم که جای بسیار خنکی بود اما خیلی حال داد در بین راه علی که در صندلی جلو ماشین نشسته بود از بابا مهدی تقاضای آب میکنه و بابا چند لحظه حواسش پرت میشه و ماشین به این طرف و اون طرف کشیده میشه که حمیده جون که ماشین پشتی ما بودند صحنه رو میبینه و فکر میکنه که بابا مهدی خوابه و میاد کنارمون و می ایسته و وقتی از جریان با خبر میشه علی رو میبرند تو ماشین خودشون... و علی بیشتر مسیر راه رو در ماشین اقا مهدی و حمیده جون بود... حدود ساعت 2 بعد از ظهر به نایین رسیدیم و برای صرف ناهار به یک فست فودی رفتیم و پیتزا خوردیم و بعد از اقامه نماز دوباره راهی شدیم.. در بین راه ماشین بابا مهدی به مشکل کوچیکی برمیخوره که خدا رو شکر با پیدا کردن تعمییرگاه مشکل حل میشه و حدود ساعت 6 عصر به یزد رسیدیم. و تصمیم بر این شد که برای تماشای یکی از مکانهای دیدنی و تاریخی شهر برویم و بنابراین باغ دولت آباد انتخاب شد.. بعد از تهیه بلیت به همراه پذیرایی (لیوان یکبار مصرف+ تی بگ + قند) خندونک وارد باغ دولت اباد شدیم.. باغ زیاد جذاب و قشنگی نبود.. حدود سه ساعت در انجا ماندیم و از بازاچه های سنتی و محلی که در باغ برپا شده بود دیدن کردیم و برای دیدن آتشکده رفتیم که متاسفانه بسته بود.. سپس برای صرف شام به یکی از بهترین رستوران های یزد (که دوست و همکار بابا مهدی معرفی کرده بود ) رفتیم و استیک و شینسل خوردیم و علی کلی تو رستوران شلوغ کرد و بازی کرد و برای خودش خوش بود.. و حدود ساعت یازده شب به سمت کرمان راهی شدیم .. علی همچنان در ماشین حمیده جون بود و در صندلی عقب ماشین خوابیده بود و من و تبسم هم در عقب ماشین خودمون خوابیدیم که حدود ساعت یک نیمه شب به خاطر ایستادن ماشین از خواب بلند شدم و دیدم پلیس هر دو ماشین رو به علت سرعت زیاد نگه داشته و اما با درایت آقای همسر جریمه صد و پنجاه تومنی با دادن یک فلش به پانزده هزار تومن تبدیل شد و ما ساعت حدود دو نیمه شب به کرمان رسیدیم و با استقبال و روی خوش مامان و بابای مهربونم روبه رو شدیم...

علی موقع صرف صبحانه در خوانسار

باغ دولت آباد یزد+ پذیرایی خندونک

علی در رستوران

روز پنجم فروردین:

سه شنبه بعد از بیدار شدن از خواب و خستگی در کردن راه طولانی که امده بودیم  و حمام رفتن و صبحانه خوردن راهی ماهان (یکی از شهرهای اطراف کرمان) شدیم... ظهر به ماهان رسیدیم و برای صرف ناهار به یک رستوران رفتیم و کباب با دوغ محلی خوردیم و سپس برای دیدن باغ شاهزاده رفتیم اما به دلیل سردی هوا مامان پروین و خاله فروز (خاله خودم) و تبسم داخل ماشین موندند و بابا مهدی و همسر حمیده جون شتر سواری کردند و یک اسب خوشگل پاکوتاه هم اونجا بود که وقتی به من نزدیک شد ترسیدم و عقب عقب رفتم و به زمین خوردم (خیلی صحنه خنده داری بود)  و سپس  برای دیدن باغ وارد محوطه شدیم توی اون هوای سرد فالوده کرمانی عجیب چسبید هر چند که حمیده جون اصلا دوست نداشت.. در باغ شاهزاده یک حمام سنتی هم بود که ازش دیدن کردیم و بعد از دیدن باغ به سراغ مقبره شاه نعمت الله ولی رفتیم و حدود یک ساعتی انجا بودیم و از بازارچه های سنتی دیدن کردیم و غروب به کرمان رسیدیم و سپس به همراه بابا مهدی و حمیده جون و همسرش به بازار اصلی کرمان رفتیم تا برای دیدنی خونه عمه فاطمه (عمه خودم) هدیه بخریم..حدود یک ساعت و نیم در بازار چرخیدیم و یک هدیه ناقابل برای عمه جون خریدیم و شب برای عید دیدنی به منزلشون رفتیم و با پذیرایی گرمشون ازمون استقبال کردند

یکی از رستوران های ماهان

حمام سنتی داخل باغ شازده

چ

ورودی شاه نعمت الله ولی

 

ادامه سفر در ادامه مطلب....جشن

 

روز ششم فروردین:

چهارشنبه صبح بابا مهدی برای چکاپ ماشینش به تعمییرگاه رفت و من و حمیده جون و همسرش و علی برای دیدن بازار کرمان و حمام گنجعلیخان و حمام سنتی زنانه بیرون رفتیم.. و حوالی ظهر به خونه برگشتیم و پس از صرف ناهار و استراحت عصر به چایخانه سنتی رفتیم و چون موسیقی زنده داشت خیلی بهمون خوش گذشت و بعد از چایخانه به مکان دیدنی یخدون در کرمان رفتیم و علی کلی ماشین سواری کرد و خوش گذروند

ورودی حمام سنتی زنانه

داخل بازار علی خسته شد و کلی بغل شد و در نهایت سوار یک دوچرخه ای شد که مال مردی غریبی بود

شب در چایخانه سنتی

یخدون و ماشین سواری علی آقا

روز هفتم فروردین:

پنجشنبه صبح پس از صرف صبحانه و آماده کردن وسایل راهی بم شدیم اما بابا حسین باهامون نیومد  و حدودا ظهر به بم رسیدیم و به سراغ ارگ قدیم بم رفتیم.. از ارگ به اون قشنگی هیچی جز مخروبه های خشت و گلی باقی نمونده بود که وقتی بارون بهاری به این خشت و گل ها میخورد بوی دلنشینی به مشام ادم میرسید بعد از دیدن ارگ قدیم  به سمت ارگ جدید راه افتادیم که در چند کیلومتری بم  قرار داشت.. ارگ جدید یک محیط تفریحی بسیار قشنگ بود... حدود ساعت 3 بعداز ظهر بود که در یکی از آلاچیق های ارگ جدید بساطمون رو پهن کردیم و ناهاری رو که از دیشب مامان پروین درست کرده بود و خوردیم.. وای که چقدر اون قرمه سبزی مزه داد.. بعد از صرف ناهار و چای برای دیدن بقیه محوطه ارگ جدید راهی شدیم .. به یک دریاچه مصنوعی رسیدیم و بعد من و بابا مهدی و علی کلی قایق سواری کردیم و خوش گذروندیم...و  سپس به سمت کرمان راهی شدیم و ساعت حدود ده شب با کلی خستگی به کرمان رسیدیم

ارگ قدیم بم

بعد از بازدید از ارگ بم و هنگام خروج.. ماشین بابا مهدی دچار مشکل شد و چند لحظه ای ایستادیم اما چون بارون میومد و همه جا گل بود شما هم دوست داشتی بری تو گلها و بازی کنی...مجبور شدیم بزاریم پشت یک وانتی که در آنجا پارک شده بود... پشت وانت هم کلی ذوق کردیخندونک

قایق سواری در دریاچه مصنوعی ارگ جدید

روز هشتم فروردین:

جمعه صبح با جمع کردن وسیله ها و چمدون ها و با کلی دلتنگی از مهربونترین پدر و مادرم خداحافظی کردیم و به سمت سیرجان حرکت کردیم.. هر چند که کلی از بابا حسین و مامان پروین خواستیم که در ادامه سفر باهامون باشند اما به علت خستگی (اسباب کشی به منزل خودشان) قبول نکردند.. حوالی ظهر به سیرجان رسیدیم و از یکی از دوستام ادرس یک رستوران خوب رو گرفتم و برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم و یک اکبر جوجه خوشمزه با رب انار خوردیم و سپس در مدرسه جا گرفتیم.. بعد از خواب عصر به جمعه بازاری که در نزدیکی مدرسه ای که اقامت کرده بودییم رفتیم و چند تا وسیله جزیی برای سفرمون خریدیم.. سپس به بازار محیا شهر سیرجان رفتیم و حدود یک ساعتی در بازار گشت زدیم و به مدرسه برگشتیم موقع صرف شام (تن ماهی + کنسرو لوبیا) بودیم که همراهان جدیدمان ( دختر خاله های حمیده جون با همسرانشون) که از اراک امده بودند بهمون پیوستند..

ورودی شهر سیرجان

روز نهم فروردین:

 شنبه صبح بعد از اماده کردن و جمع کردن وسایل و صرف صبحانه سه ماشین راهی بندر عباس شدیم.. حوالی ظهر به بندر رسیدیم و چون از قبل مهمانسرای اداره راه و شهرسازی رو گرفته بودیم مستقیما به مهمانسرا رفتیم...هوا فوق العاده گرم بود.. پس از رسیدن به مهمانسرا و دوش گرفتن یک ناهار حاضری ( الویه نامی نو ) خوردیم و پس از کمی استراحت به کنار ساحل خلیج فارس رفتیم.. همین که حصیر انداختیم بشینیم دیدیم دور تا دورمون رو آب گرفت سریع جمع کردیم و کمی دورتر چادر زدیم و نشستیم و علی با باباش کلی کنار ساحل موتور سواری کردند حدود دو سه ساعتی کنار دریای خلیج فارس نشستیم و سپس راهی مهمانسرا شدیم که شب زود بخوابیم که فردا صبح زود به سمت قشم حرکت کنیم اما وقتی به رختخواب رفتیم به علت گرمی هوا و خراب بودن کولر گازی و فراوونی پشه نتونستیم بخوابیم.. پشه ها تمام سرو صورت و بدنمون رو خورده بودند جای سالم تو صورت علی و تبسم نبود

علی و یاسمن در حال ماسه بازی

روز دهم فروردین:

از آنجایی که پشه ها و گرمی هوا نذاشتند بخوابیم ساعت چهار صبح یکشنبه شروع به آماده کردن وسایل شدیم و ساعت شش صبح از مهمانسرا به سمت بندر پل (بندری که بوسیله کفی ماشین ها رو به قشم انتقال میدهند) راهی شدیم حدود ساعت هفت و نیم صبح به بندر پل رسیدیم و بعد از تهیه بلیت با ماشین وارد کفی شدیم و حدود ده دقیقه بعد به ساحل قشم رسیدیم و همونجا در یک آلاچیق صبحانه خوردیم  و برای تماشای جنگل حرا در بین آبهای خلیج فارس یک قایق تهیه کردیم و همگی سوار بر قایق شدیم و دو ساعت در آبهای خلیج فارس چرخیدیم و شاهد پرش دلفین ها و جنگل ها بودیم... موقع پیاده شدن از قایق علی داد زد گفت من حساب می کنم بعد امد یک پول الکی به قایقران داد و ما از خنده مردیمخنده و سپس به یک مکان تفریحی رفتیم که تمساح ها رو از تخم تا بزرگسالی مرحله به مرحله نشون میدادند... بعد از اونجا هم به سمت درگهان به راه افتادیم و در یکی از رستوران هایی که در پاساژ بود غذا خوردیم (عجب فیله ماهی خوشمزه ای بود) ... اما اینقدر علی اذیت کرد و بهونه گرفت که بابا مهدی غذاش رو نصفه خورد و رفت تو نمازخونه تا علی بخوابه.. من هم به همراه تبسم کلی پاساژگردی و خرید کردم و تبسم دو بار پی پی کرد و پس داد و مجبور شدم برم نمازخونه تا عوضش کنم... لباس نو براش خریدم و تنش کردم اما به لباس نو هم نم پس داد و عوض کردیم و لباس هم همونجا گم شدخطا کم کم علی هم از خواب بیدار شد . بابا مهدی و علی هم به جمعمون پیوستند و ادامه پاساژگردی رو ادامه دادیم تا اینکه واقعا خسته شدیم و راهی شدیم که به سمت بندر حرکت کنیم در بین راه یک املت خوشمزه درست کردیم و خوردیم و بعد سوار کفی شدیم و به بندر پل رسیدیم و حدود ساعت 12 شب به مهمانسرا رسیدیم

روی کفی

موقع صرف صبحانه

سوار بر قایق موتوری برای دیدن جنگل های حراء

روز یازدهم فروردین:

صبح روز دوشنبه تا ساعت ده خواب بودیم و پس از صرف صبحانه حمیده جون و سمانه جون باتفاق همسرانشون برای دیدن و زیارت به امامزاده رفتند و خانواده ما و سارا جون در مهمانسرا ماندیم و به جمع کردن وسایل و دوش گرفتن مشغول شدیم و پس از صرف ناهار (پلو با خوراک عدسی) و کمی استراحت عصر به بازار خود بندر عباس رفتیم و هر خانواده جدا برای خودش به خرید رفت.. ما هم با بچه ها راهی قسمت لوازم بچه و سیسمونی شدیم و در مغازه مشغول خرید بودیم که یهو علی گفت جیش دارم ..جیش گفتن همانا و شلوارش خیس شدن همانا.. از دست علی به شدت عصبانی بودیم عصبانیو جلوی مغازه دار کلی خجالت زدهخجالت کلی از فروشنده عذر خواهی کردم و پول خریدهامون رو حساب کردیم و به سرعت از مغازه خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم که لباسش رو عوض کنیم.. بعد هم به اتفاق بقیه همراهانمون به امامزاده رفتیم و در مهمان پذیر امام زاده شام خوردیم و دوباره در ساحل خلیج فارس تا نیمه شب نشستیم و تخمه خوردیم و قلیون کشیدیم و خوش گذروندیمممممم... حدود ساعت یک نیمه شب به مهمانسرا برگشتیم و وسایل و چمدان ها رو جمع کردیم که صبح بعد از بیدار شدن راهی کرمان شویم

به علت سوختن مموری گوشی بابا مهدی عکسی موجود نمیباشدغمگین

روز دوازدهم فروردین:

سه شنبه ساعت حدود هشت صبح از یک مسیر دیگه به سمت کرمان راهی شدیم.. حوالی ساعت یک به کهنوج ( یکی از شهرهای کرمان) رسیدیم اما به علت گرمای شدید هوا در آنجا نماندیم و به سمت جیرفت حرکت کردیم ساعت دو و نیم به جیرفت رسیدیم و در یک رستوران غذا خوردیم و به سمت آبشار دلفارد جای بسیار خنک اطراف جیرفت رفتیم و دوازده بدر کردیم... اینقدر هوا سرد بود که همه لباس گرم پوشیدند و پتو انداختند.. سپس حوالی غروب به سمت کرمان حرکت کردیم و ساعت ده شب به کرمان رسیدیم و به یک فست فود رفتیم و پیتزا خوردیم و برای استراحت به خانه پدریم رفتیم...

به علت سوختن مموری گوشی بابا مهدی عکسی موجود نمیباشدغمگین

روزسیزدهم فروردین:

چهارشنبه و آخرین روز سفر برگشت به تهران بود... صبح ساعت هشت باز دلم رو در خانه پدری جا گذاشتم و کوله بار سفر رو جمع کردیم و راهی شدیم... حوالی ساعت دو به شهر یزد رسیدیم .. نسرین جون (دختر داییم) برای خوش آمدگویی جلومون اومد و هر چی اصرار کرد به منزلشون بریم قبول نکردیم بنابراین به یکی از معروف ترین رستوران های شهر بردمون و کلی غذاهای خوشمزه سفارش دادو حدود ساعت چهار ازشون خداحافظی کردیم و راهی شدیم... چندین بار بین راه ایستادیم و چای خوردیم و خستگی در کردیم و ساعت 12 شب به خونمون صحیح و سالم رسیدیم

یزد.. ظهر.. منتظر آمدن نسرین جون (دختر داییم)

آرامخداجونم شکرت که در تمام طول سفر همراهمون بودی..آرام

آرامخداجونم شکرت که صحیح و سالم رفتیم و برگشتیمآرام

آرامخدا جونم شکرت که بچه هام و همسرم در سفر سلامت بودندآرام

آرامخدا جونم بابت تمام خوبیهات شکرررررررررررررررآرام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

محمد
24 اردیبهشت 93 13:23
همیشه به گردش وشادی