علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

نقاش کوچولو

در پست های قبلی گفتم که علی فوق العاده به نقاشی یا به زبون خودش به گاشی علاقه داره و مرتب دوست داره نقاشی بکشه که البته سبک نقاشیش هم کوبیسم هست.... انشاءالله که بعد ها خودش بزرگ شد تمام کارهاشو براتون شرح میده.... در سه حالت خوابیده، نشسته و نشسته با سر خم نقاشی میکشه...   به صورت خوابیده به صورت نشسته به صورت نشسته با سر خم فدای دستهای کوچک هنرمندت بشم فدات بشم که اینقدر خوشگل خودکار رو میگیری بقیه عکسها در ادامه مطلب   قبل از زدن امضاء اول اثر هنری اش رو به نمایش میزاره   بعد از اینکه نقاشی کشیدن به پایان میرسد موقع امضاء زدن میرسه...که عل...
18 آذر 1391

دلبرکم 19 ماهه شد

همه شیرینی زندگیم 19 ماهه شدنت مبارک   پسر نازنینم آنقدر سرعت بزرگ شدنت زیاد است که هر چی سعی میکنم بهش نمیرسم... به زمان احتیاج دارم... میدونم کجا می خوام برم فقط لازم است که روزهام کش بیان.... من و بابایی با شروع 19 ماهگیت درک کردیم که داریم وارد یکی دیگه از مرحله های شیرین زندگی پسرمون میشیم... مرحله بزرگ شدن و قد کشیدن... مرحله بالندگی... مرحله درک کردن خیلی از مسائل و حرفهای بیشتر و ... امیدواریم بتونیم راهنمای خوبی برای تمام مراحل زندگیت باشیم عزیز دلم...امیدوارم بتونیم همزمان با تو فدم برداریم و پیش بریم..   علی من خیلی شرین شده و کلی کارهای جدیدی میکنه که دل آدم براش ضعف می...
10 آذر 1391

کارهای 18 ماهه کوچکم

می خوام برات بنویسم تا بماند اما نمی دونم از کجا شروع کنم و با چی شروع کنم.... این روزهااا 18 ماهه کوچکم پر از شور و نشاط کودکانه هست این روزهاااا 18 ماهه کوچکم غرق در شیطنت و دویدن از این سر منزل به آن سر منزل هست این روزهااا 18 ماهه کوچکم چنان دست در گردنم حلقه می کند و مرا در آغوشش می گیرد که بهترینهای دنیا از آن من می شود این روزهااا 18 ماهه کوچکم آثار هنری اش رو با خودکاری روی روتختی و بالشت ها به جا میگذارد این روزهااا 18 ماهه کوچکم با دستهای بهشتی اش در آوردن و بردن سفره به ما کمک میکند این روزهااا 18 ماهه کوچکم موقع لالا کردن با موهای نرم و نازکش بازی می کند تا می خوابد (عادت نوزادی تا حالا...
27 آبان 1391

دومین تولد مامان علی کوچولو

گل پسرم ...امسال دومین سالی هست که تولدم با حضور گرم تو رنگ و بویی دیگر داشت...البته سال 89 هم در تولدم بودی..اما در آغوشم نبودی... در درونم، در وجودم بودی... با خودم یکی بودی.... فقط برای خودم بودی.... امسال خوش به حال مامانی شد و دو تا تولد داشت.... یکی روز 8 آبان که در واقع متولد همین روز هستم ....بابایی ساعت 11 شب خسته اما با کیکی پر از عشق از سر کار برگشت و یک تولد کوچولو سه نفره گرفتیم.... مهدی جان... همسر عزیزم... ممنون بابت مهربونیهات... پی نوشت: ساعت 11 شب که بابا در راه برگشت به منزل بوده... قصد خرید کیک از قنادی نزدیک منزل داشته اما به محض رسیدن به قنادی میبینه که فروشنده داره کرکره مغازه رو پایین میکشه..اما وقتی ب...
21 آبان 1391

پروسه حمام

پسر کوچولوی نازم از وقتی که به دنیا اومدی...علاقه زیادی به آب نشون دادی... وقتی که نوزاد بودی میبردیمت حمام اصلا گریه نمی کردی و از آب خوشت می اومد... هر چند اون موقع ها به خاطر کوچیک بودنت ... من می ترسیدم حمامت کنم...و بیشتر  بابا مهدی و هر از گاهی  مامان پروین یا  مادر جون حمامت میکردند... الان هم که بزرگ شدی.... ماشاءالله کلی شیطون شدی و اصلا یک جا در حمام بند نمیشی و منم می ترسم خدایی نکرده لیز بخوری و باز هم با بابا مهدی حمام میری.... خلاصه خیلی کم من حمامت کردم.... اما وقتی دلت بخواد حمام کنی...میای دست بابا مهدی رو میگیری ...میبری سمت حمام و شروع می کنی مثلا به در آوردن لباسهات... بابا هم واسه اینکه نا امیدت نکنه حمام...
16 آبان 1391