علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

اولین چهارشنبه سوری

يکی از آئينهای سالانه ايرانيان چهارشنبه سوری يا به عبارتی ديگر چارشنبه سوری است. ايرانيان آخرين سه شنبه سال خورشيدی را با بر افروختن آتش و پريدن از روی آن به استقبال نوروز می روند مردم در اين روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهايشان مراسمی را برگزار می کنند که ريشه اش به قرن ها پيش باز می گردد. اما اولین چارشنبه سوری علی و ما در خانه سپری شد آخه اینقدر تو خیابونها بمب و ترقه و ...مینداختند و صداهای مهیبی میاومد که جرات نمیکردیم بریم تو کوچه و از روی آتیش بپریم یاد بچگی هامون به خیر که تو حیاط خونه با وسایل بدرد نخوری که از خونه تکونی به جا مونده بود آتیش روشن می کردیم و از روش می پریدیم و شعر معروف (سرخی تو از من ، زردي من...
22 فروردين 1391

راه افتادن مرد کوچک من

پسر نازنینم از وقتی به دنیا اومدی تمام اعمال حرکتی رو به سرعت یاد گرفتی بدون اینکه هیچ کمکی یا آموزشی بهت بدیم.......حدوداً از چهار و نیم ماهگی سینه خیز می رفتی و تقریبا حدود 6 ماه و نیمت بود که کامل چهار دست و پا میرفتی و همینطور ادامه پیدا کرد که الان یازده ماه و نیمت هست کامل داری راه میری....البته مثل آدم آهنی...هر وقت هم که بهت میگم تاتا کن بلند می شی راه میری و خودت میگی تاتا تاتا.....اما از آنجایی که زود خسته میشی زود می شینی و گاهی اوقات هم می خواهی تند تند راه بری که می افتی و دوباره شروع میکنی به چهار دست و پا رفتن   نازنینم امیدوارم با این پاهای کوچولو و قدمهای کوتاه در آینده بتوانی گامهای بلندی در راه درست برداری.......
22 فروردين 1391

شیطنت های دردونه کوچولووو

روز های آخر سال 90 در حین جابه جایی وسایل کمد و تمیز کردن کمدها بودم که ناگهان دیدم علی غیبش زد هر چی صداش زدم جواب نداد نگران شدم همه جارو دنبالش گشتم اما بعد از چند دقیقه دیدم صدای دد گفتنش از داخل کمد میاد رفتم دیدم در کمد نیمه بازه و علی داخل کمد نشسته و داره با بخارشو بازی میکنه ....از دست این وروجک نمی دونستم بخندم، دعواش کنم.........     وقتی که دیدمش قیافه اش رو اینطوری کرد...   وقتی که از کمد بیرونش آوردم و خواستم بخارشوی رو هم بیرون بیارم که منزل رو تمیز کنم با من مسابقه میله کشی بخارشوی داد اینم سندش....     ...
21 فروردين 1391

سفر به انزلی

جونم برات بگه که پنجم اسفند ماه که اثاث کشی کردیم همون روز خاله فهیمه من زحمت کشید و اومد کمک تا خونه رو بچینیم و از روز بعد مامان پروین اومد پیشمون که شما رو نگه داره که من به کارهام برسم اما بنده خدا با این پا دردش هم شما رو نگه داشت, هم غذا درست میکرد و هم کلی به من در چیدن خونه کمک کرد ...خدایی دست گلش درد نکنه که این همه واسه ما زحمت میکشه بعد از چهار روز خاله سیما قصد سفر به همراه مامان به انزلی رو داشت بنابراین اومد دنبال مامان جونی ....که در همین حین به من هم گفت بیا یه چند روزی بریم سفر که خستگی اثاث کشی از تنت بیرون بیاد من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم اما با اجازه دادن بابات این خوشحالیم چند برابر شد هههههههه (تعارف اومد نیومد ...
21 فروردين 1391

دردسر خواب

حدود 20 روز میشه که من و علی دیگه تو تختامون نمی خوابیم آخه بعد از اثاث کشی اتاق علی سرد بود و من مجبور شدم رختخواب علی رو تو هال بندازم که علی سرما نخوره و چون علی شبها هنوز واسه شیر بیدار میشه من هم مجبورم کنارش بخوابم اما کاش فقط همین بود در طول شب کلی غلت میزنی و چرخش 180 درجه داری یعنی میتونم بگم که کل هال رو در شب سیر میکنی و وقتی هم به دیوار یا جایی برخورد میکنی که دیگه نمی تونی غلت بزنی شروع به غرغر کردن میکنی که چرا نمیشه ....همش جای وسیع می خواهی باید برای مشکل خوابت چاره بیندیشم اما چه چاره ای خدا داند................   ...
21 فروردين 1391

علی و اتاق خوابش

بعد از چند ماه زندگی کردن در یک اتاق با کلی وسیله وقتی منزل خودمان را چیدیم و علی رو تو اتاقش و تختش گذاشتیم خیلی حس خوبی داشتیم هم من و هم گل پسرم...............   علی تو تختش داخل اتاقش ...
21 فروردين 1391

عاشق تلفن و موبایل و ... هستی

علی جونم، پسر قشنگم یک سبد اسباب بازی و کلی عروسک و ماشین گذاشتم که باهاشون بازی کنی اما بیشتر از چند دقیقه سرگرمت نمی کنند ....اما امان از وقتی که تلفن یا موبایل میبینی کلی براشون ذوق می کنی و کلی وقت باهاشون بازی میکنی ....رسماً باید بگم که تلفن خونه هیچ وقت وصل نیست آخه همش از پریز کشیده است و وسط خونه هست  که شما دائما باهاش بازی کنی.... LCD  موبایلم پر از خشه آخه اینقدر به زمین زدیش که دیگه بهش نمیشه گفت موبایل...موبایل من هم یکی از اسباب بازیهاته....قربونت برم وقتی کسی زنگ می زنه گوشی رو از من میگیری و به حرفهای طرف مقابل خوب گوش میدی و خرف نمی زنی ...اما وقتی خودت با تلفن بازی می کنی کلی دد و باب و .... میگی و حرف میزنی ...
20 فروردين 1391

اولین آرایشگاه قند عسل

پسرکم٫ میوه دلم روز 16 فروردین بعد از مدت ها وقت آرایشگات ok شد و  من و تو و بابایی ساعت 1/5 بعدازظهر راهی آرایشگاه شدیم که شما موهاتو کوتاه کنی ...آخه هر وقت برنامه آرایشگاه می گذاشتیم یک مشکلی پیش می اومد و نمی رفتیم....وقتی به آرایشگاه رسیدیم واسه اینکه شما با محیط اونجا آشنا بشی و غریبی نکنی اول بابا موهاشو کوتاه کرد و بعد نوبت پسر کوچولوی ناناز شد که مثل آقاها روی صندلی مخصوص نشست و آرایشگر کاور دورش آنداخت و شروع کرد به کوتاه کردن موهای نوزادی میوه دلم ....آخ که چقدر دلم واسه وقتی که موهات بلند بود تنگ شده ....آخ که چقدر واسه موهایی که دور گوشت فر خورده بود تنگ شده....آخ که چقدر واسه اون قیافه نوزادی خوشگل و معصومت تنگ شده..... ...
16 فروردين 1391