گفتمان 1
علی جونم.. شیرینی زندگیم..ماشالا هر روز بلبل زبون تر میشی و خوشگل تر حرف میزنی
دلم نمیاد از گفته هات برات ننویسم بس که نمکی حرف میزنی دل مامان و بابا رو آب میکنی
علی سر کابیته تا میاد بشقاب برداره یک پیاله کوچیک میفته و میشکنه.. بعد میرم از آشپزخونه بغلش میکنم میارمش.. با ناراحتی میشینه رو مبل میگه ببخشید آب میخوام... بهش میگم شما نرو تو آشپزخونه من الان برات میارم میگی شیشه میره تو پام اوخ میشم میگم بلهههه... بعد رفتم برات آب اوردم میگی میسی زحمت کشیدی
علی امده میگه مامان پام درد میکنه ماساج بده(خخخ) میگم کی بهت ماساژ دادن یاد داده.. میگی خاله سیماااا...
یا اومدی میگی میشه پامو دراز کنم آخه درد میکنه (نمی دونم ادای منو در میاری یا اینکه ...)
در پست های قبلی گفتم که علی خدا رو شکر به شیر علاقه پیدا کرده هر وقت از خواب بیدار میشه فرقی نداره صبح, ظهر یا شب باید شیر بخوره... بعد از خواب عصر میگه مامان شیر بده میگم نداریم (واسه اینکه شیر میخوره دیگه غذا نمی خوره) به بابا میگم واست بخره میگه داریم تو یخشاله میگم نه نداریم میگه خوب پول بده برم از ایرج (مغازه روبروی خونه) بخرم..من علی
چند روز پیش با علی جونی رفته بودیم خرید میوه... وقتی به در منزل رسیدیم دختر همسایه مان (زهرا) که خیلی به من لطف داره اومد تا خریدهامون رو بالا بیاره... یک پاکت میوه هم دست علی بود... زهرا جون به علی گفت بده من بیارم گفت نه مال خودمونه.. اما وقتی دید من پاکت های دیگه رو به زهرا جون دادم پاکت میوه ای رو که دستش بود روی زمین رها کرد و گفت اینم بیار من خسته شدم... من
این روزها همش علی میپرسه مامان نی نی کی میاد که باهاش بازی کنم...میگم مامان جونی نی نی به زودی میاد اما کوچیکه نمی تونی باهاش بازی کنی.. میگی من مواظبشم وقتی گنده شد اسباب بازیهامو بهش میدم بازی کنیم... فدای مهربونیت بشم
علی یک گوشی پزشکی اسباب بازی داره.. چندین دفعه هم که با من دکتر امده طرز کارش رو یاد گرفته... این روزها اون شده دکتر و من مریض.. میاد میگه مامان نی نی تکون نمیخوره بزار صدا گلبشو (قلب) گوش کنم خیالت راحت بشه
چند روز پیش خیلی شیطونی کردی.. تی وی رو انداختی و شکستی.. چند بار تو شلوارت متاسفانه جیش کردی و مرتب با این شرایطم از سر و کولم بالا می رفتی و تو دلم میزدی... منم عصبانی شدم بهت گفتم اگه پسر بدی باشی میندازمت تو کوچه که دیگه مامان نداشته باشی... اتفاقا به خاطر همین شیطنت هات بابات تصمیم گرفت یک شب شما رو خونه مادر بزرگت بزاره .. همین که از در خونه بیرون رفته بودی به بابا مهدی با بغض گفتی بابا منو اینجا ننداز... بابات گفته من که نمیخوام شما را بندازم اینجا گفتی مامان گفت میندازمت تو کوچه... وقتی بابات اومد و این حرف رو بهم زد وای داشتم منفجر میشدم.. از خودم خیلی عصبانی بودم... کلی تو پنهانی اشک ریختم... خدایا منو ببخش که پسر کوچولوم رو ترسوندم
خیلی علاقه خاصی به نقاشی و کلا نوشتن داری... یک دفتر نقاشی رو یک روزه تمام میکنی.... البته بیشتر خط خطی میکنی.. تازگیها یاد گرفتی میگی مامان مشقامو ننیسدم(nanesidam) یعنی ننوشتم.. مدرسه رام نمیده..خخخ (البته این چیزها رو از آریا یاد گرفتی)
وقتی دستشویی میبرمت موقع پی پی کردن بهم میگی تو برو بیرون صدات می کنم (قربون حجب و حیات بشم) بعد که پی پی کردی صدام میکنی مامان بیا اگه یکم دیرتر برم با اسم صدام میکنی میگی سیپیده عابدی بیا پی پی بشووور..خخخ
وقتی من و بابا داریم با هم حرف میزنیم و از شما غافل میشیم میای دهنمون رو میگیری و میگی دهنت رو ببند ..حرف نزن..
شیرین زبون مامانی همواره خدا نگهبان لحظه لحظه های زندگیت باشه... آمین