گوش درد
همونطور که در چندین پست قبل گفته شد از اواخر شهریور ماه که هوا رو به سردی رفت علی گلودرد هاش شروع شد و هنوز ادامه داره.. چندین و چند بار دکتر بردمش و همه با داروهایی که تجویز میکردند میگفتم انشاالله این دفعه دیگه خوب میشه که نشد یکی از مشکلاتی که این گلودرد ایجاد کرده بی اشتهایی هست.. علی کلا هیچی نمیخوره و غذاش فقط شده چند تا لیوان شیر در طول روز که این قضیه من مادر رو نگران کرده .. حدود دوازدهم آبان ماه بود که گلودرد به گوش درد تبدیل شد که بابا مهدی ناچارا ساعت 12 شب به درمانگاه بردت و دو تا آمپول یکی دگزا متازون و دیگری پنی سیلین شش سه سه بهت تزریق کردند و با یک پاکت دارو به خونه امدی... بعد از اتمام داروها به ظاهر علایمی از سرماخوردگی و گوش درد نداشتی.. تا اینکه تبسم مریض شد و چون چند بار دکتر بردمش و دارو نمیخورد و بالا میورد به ناچار 26 آبان ماه پیش دکتر اخوی راد (دکتر نوزادیتوت) بردمش ... دکتر در حال معایته تبسم بود که بابا پیشنهاد داد که تا اینجا امدیم براز علی هم چکاپ بشه و من قبول کردم و بعد از معاینه تبسم دکتر شروع به معاینه علی کرد که گفت حال پسرتون خیلی بدتر از دخترتونه و من کلی تعجب کردم چون علی در ظاهر سالم بود و مشکل خاصی نداشت.. دکتر گفت پشت پرده گوش علی آب و عفونت جمع شده که اگه درمان نشه میزنه به پرده گوش و داروش هم تزریق 5 تا پنی سیلین هشتصد با دو تا شیشه شربت و یک بسته قرص بود 5 تا پنی سیلین واسه پسر سه سال و نیمه من خیلی زیاد بود اما برای حفظ سلامتیش باید بهش میزدیم و برای تبسم هم یک آمپول و یک اسپری سالبوتامول و قطره بینی تجویز کرد...
سه شنبه 27 آبان ماه برای تزریق آمپول جفتتون از منزل خارج شدیم و چندین جا برای تزریق رفتیم که متاسفانه یا بسته بودند یا نمیزدند یا اینکه مسئول تزریقاتشون نیود.. با ناامیدی در راه خونه بودیم که یک مطب دکتر پیدا کردم که تزریقات رو انجام میداد... اول خواستم آمپول علی رو بزنم که علی فرار کرد و مجبورا تبسم رو در آغوش گرفتم و مسئول تزریقات بدون تست کردن آمپول رو زد و جیغ تبسم به هوا رفت و گریه کرد اما همین که سینه ام رو در دهانش گذاشتم آروم شد .. بعد از چند دقیقه که تبسم آروم شد به یکی از خانمها که معلوم بود دوست خانم منشی هست سپردمش و علی رو بغل کردم .. علی تو بغلم حرکت میکرد و نمیخواست آمپول بزنه اما محکم گرفتمش و مسئول تزریقات در یک اقدام سریع آمپول علی رو زد که جیغ و گریه علی بلند شد.. از صدای گریه علی تبسم هم به گریه افتاد و هر دو میخواستند در آغوشم آروم بگیرند و من هر دوشون رو در بغل گرفتم و بعد از اینکه کمی آروم شدند سوار کالسکه کردمشون و به سمت خونه راهی شدیم که در اواسط راه علی خواست که براش تفنگ بخرم و من نتونستم نه بگم چون بچه ام کلی درد کشیده بود برای همین براش تفنگ خریدم و علی چنان مشغول تفنگ بازی شد که درد پاش یادش رفت
همین که به خونه رسیدیم بغضی که تو گلوم بود ترکید و شروع به گریه کردن کردم و به بابا مهدی زنگ زدم و ازش خواستم دیگه تو چنین موقعیت هایی تنهام نزاره.. خدایی خیلی سخت بود .. مادر بودن سخته.. اما سخت تر از اون غربتی هست که من گرفتارشم....(کاش مامانم و خواهرام نزدیکم بودند).. تمام مریض های تو مطب چنان با ترحمی بهم نگاه میکردند که انگار بی کس و کارم
چهارشنبه 28 آبان ماه باز هم بابا مهدی نتونست به موقع از سرکار بیاد و من ناچارا خودم علی رو بردم مسئول تزریقات براش آمپول رو زد و علی باز هم کلی گریه کرد اما همین که بهش گفتم میریم مغازه آقا ایرج هر چی خواستی بخر کمی آروم شد و سریع آماده شد که به مغازه بریم... و کلی از مغازه خوراکی خرید و تو خونه مشغول خوردن پفک و اسنک شد و درد پاش یادش رفت
پنجشنبه 29 آبان ماه بابا مهدی علی رو برای تزریق آمپول برد و بعد بهش گفت اگه گریه نکنی میبرمت شهربازی هایپرسان.. علی کمتر از دفعه قبل گریه کرد و بابا هم به قولش عمل کرد و راهی هایپرسان شدیم.. اولش به شهربازی رفتیم و بابا مهدی و علی کلی بازی کردند و بعد برای خرید داخل فروشگاه شدیم و بابا برای علی یک گیتار خوشگل خرید (اخه علی عاشق گیتار چون باب اسفنجی گیتار داره و علی هم عاشق بابه) ...
جمعه 30 آبان ماه ..ظهر جمعه به خاطر تولد عمو حسن خونه خاله ساقی دعوت بودیم و چون روز جمعه بود هیچ مطب دکتری باز نبود.. ناچارا بعد از برگشت از خونه خاله مجبور شدم خودم چهارمین آمپول علی رو بزنم .. چقدر سخته که بخوای برای کوچولوی خونت آمپول بزنی.. همش میترسیدم ازم بدت بیاد.. اما بابا گفت سرگرمش میکنه که من آمپول رو بزنم.. اما تا اینکه آمپول رو به باسنت زدم و خواستم تزریق کنم دیدم سر آمپول گرفتهمجبور شدم سرنگ رو از پات در بیارم و سر سوزنش رو عوض کنم و دوباره بهت بزنم که خیلی خیلی اذیت شدی.. مامان فدای پسر خوشگلش بشه که اینهمه درد کشیدی... بابا رفت بیرون و برات کلی خوراکی خوشمزه خرید
شنبه اول آذر هم آخرین آمپولت بود.. بهت گفتم علی آماده شو بریم بیرون... گفتی باز هم بریم آمپول بزنیم گفت اره مامان این آخرین آمپوله.. خودت آماده شدی و رفتی داخل مطب و کمتر از بقیه روزها گریه کردی.. و گفتی من مرد شدم از آمپول نمی ترسم...
انشاالله با زدن این آمپولها و مصرف داروهات دیگه خوب خوب شده باشی
دوازدهم آذر ماه بود که تست شنوایی برات انجام دادیم که متاسفانه باز گوشت التهاب داشت