علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

گوش درد

1393/9/14 11:22
نویسنده : مامان علی
1,195 بازدید
اشتراک گذاری

همونطور که در چندین پست قبل گفته شد از اواخر شهریور ماه که هوا رو به سردی رفت علی گلودرد هاش شروع شد و هنوز ادامه داره.. چندین و چند بار دکتر بردمش و همه با داروهایی که تجویز میکردند میگفتم انشاالله این دفعه دیگه خوب میشه که نشد  یکی از مشکلاتی که این گلودرد ایجاد کرده بی اشتهایی هست.. علی کلا هیچی نمیخوره و غذاش فقط شده چند تا لیوان شیر در طول روز که این قضیه من مادر رو نگران کرده .. حدود دوازدهم آبان ماه بود که گلودرد به گوش درد تبدیل شد که بابا مهدی ناچارا ساعت 12 شب به درمانگاه بردت و دو تا آمپول یکی دگزا متازون و دیگری پنی سیلین شش سه سه بهت تزریق کردند و با یک پاکت دارو به خونه امدی... بعد از اتمام داروها به ظاهر علایمی از سرماخوردگی و گوش درد نداشتی.. تا اینکه تبسم مریض شد و چون چند بار دکتر بردمش و دارو نمیخورد و بالا میورد به ناچار 26 آبان ماه پیش دکتر اخوی راد (دکتر نوزادیتوت) بردمش ... دکتر در حال معایته تبسم بود که بابا پیشنهاد داد که تا اینجا امدیم براز علی هم چکاپ بشه و من قبول کردم و بعد از معاینه تبسم دکتر شروع به معاینه علی کرد که گفت حال پسرتون خیلی بدتر از دخترتونه و من کلی تعجب کردمتعجب چون علی در ظاهر سالم بود و مشکل خاصی نداشت.. غمگین دکتر گفت پشت پرده گوش علی آب و عفونت جمع شده که اگه درمان نشه میزنه به پرده گوش و داروش هم تزریق 5 تا پنی سیلین هشتصد با دو تا شیشه شربت و یک بسته قرص بود غمگین 5 تا پنی سیلین واسه پسر سه سال و نیمه من خیلی زیاد بود اما برای حفظ سلامتیش باید بهش میزدیمغمناک و برای تبسم هم یک آمپول و یک اسپری سالبوتامول و قطره بینی تجویز کرد...غمگین

سه شنبه 27 آبان ماه برای تزریق آمپول جفتتون از منزل خارج شدیم و چندین جا برای تزریق رفتیم که متاسفانه یا بسته بودند یا نمیزدند یا اینکه مسئول تزریقاتشون نیود.. با ناامیدی در راه خونه بودیم که یک مطب دکتر پیدا کردم که تزریقات رو انجام میداد... اول خواستم آمپول علی رو بزنم که علی فرار کرد و مجبورا تبسم رو در آغوش گرفتم و مسئول تزریقات بدون تست کردن آمپول رو زد و جیغ تبسم به هوا رفت و گریه کرد اما همین که سینه ام رو در دهانش گذاشتم آروم شد .. بعد از چند دقیقه که تبسم آروم شد به یکی از خانمها که معلوم بود دوست خانم منشی هست سپردمش و علی رو بغل کردم .. علی تو بغلم حرکت میکرد و نمیخواست آمپول بزنه اما محکم گرفتمش و مسئول تزریقات در یک اقدام سریع آمپول علی رو زد  که جیغ و گریه علی بلند شد.. از صدای گریه علی تبسم هم به گریه افتاد و هر دو میخواستند در آغوشم آروم بگیرند و من هر دوشون رو در بغل گرفتم و بعد از اینکه کمی آروم شدند سوار کالسکه کردمشون و به سمت خونه راهی شدیم که در اواسط راه علی خواست که براش تفنگ بخرم و من نتونستم نه بگم چون بچه ام کلی درد کشیده بود برای همین براش تفنگ خریدم و علی چنان مشغول تفنگ بازی شد که درد پاش یادش رفت

همین که به خونه رسیدیم بغضی که تو گلوم بود ترکید و شروع به گریه کردن کردم و به بابا مهدی زنگ زدم و ازش خواستم دیگه تو چنین موقعیت هایی تنهام نزاره.. خدایی خیلی سخت بود .. مادر بودن سخته.. اما سخت تر از اون غربتی هست که من گرفتارشم....(کاش مامانم و خواهرام نزدیکم بودندغمناک).. تمام مریض های تو مطب چنان با ترحمی بهم نگاه میکردند که انگار بی کس و کارمگریه

چهارشنبه 28 آبان ماه باز هم بابا مهدی نتونست به موقع از سرکار بیاد و من ناچارا خودم علی رو بردم مسئول تزریقات براش آمپول رو زد و علی باز هم کلی گریه کرد اما همین که بهش گفتم میریم مغازه آقا ایرج هر چی خواستی بخر کمی آروم شد و سریع آماده شد که به مغازه بریم... و کلی از مغازه خوراکی خرید و تو خونه مشغول خوردن پفک و اسنک شد و درد پاش یادش رفت

پنجشنبه 29 آبان ماه بابا مهدی علی رو برای تزریق آمپول برد و بعد بهش گفت اگه گریه نکنی میبرمت شهربازی هایپرسان.. علی کمتر از دفعه قبل گریه کرد و بابا هم به قولش عمل کرد و راهی هایپرسان شدیم.. اولش به شهربازی رفتیم و بابا مهدی و علی کلی بازی کردند و بعد برای خرید داخل فروشگاه شدیم و بابا برای علی یک گیتار خوشگل خرید (اخه علی عاشق گیتار چون باب اسفنجی گیتار داره و علی هم عاشق بابه) ...

جمعه 30 آبان ماه ..ظهر جمعه به خاطر تولد عمو حسن خونه خاله ساقی دعوت بودیم و چون روز جمعه بود هیچ مطب دکتری باز نبود.. ناچارا بعد از برگشت از خونه خاله مجبور شدم خودم چهارمین آمپول علی رو بزنم .. چقدر سخته که بخوای برای کوچولوی خونت آمپول بزنی.. همش میترسیدم ازم بدت بیاد.. اما بابا گفت سرگرمش میکنه که من آمپول رو بزنم.. اما تا اینکه آمپول رو به باسنت زدم و خواستم تزریق کنم دیدم سر آمپول گرفتهمجبور شدم سرنگ رو از پات در بیارم و سر سوزنش رو عوض کنم و دوباره بهت بزنم که خیلی خیلی اذیت شدی.. مامان فدای پسر خوشگلش بشه که اینهمه درد کشیدی... بابا رفت بیرون و برات کلی خوراکی خوشمزه خرید

شنبه اول آذر هم آخرین آمپولت بود.. بهت گفتم علی آماده شو بریم بیرون... گفتی باز هم بریم آمپول بزنیمغمگین گفت اره مامان این آخرین آمپوله.. خودت آماده شدی و رفتی داخل مطب و کمتر از بقیه روزها گریه کردی.. و گفتی من مرد شدم از آمپول نمی ترسم...

انشاالله با زدن این آمپولها و مصرف داروهات دیگه خوب خوب شده باشیآرام

دوازدهم آذر ماه بود که تست شنوایی برات انجام دادیم که متاسفانه باز گوشت التهاب داشتغمگین

 

 

پسندها (10)

نظرات (6)

مرجان
23 دی 93 8:04
سپیده جون اینقدر قشنگ توضیح دادی که کاملاً احساست رو درک کردم ، مادر بودن خیلی سخته مخصوصاً وقتی نتونی برای بچت کاری کنی و مجبوری درد کشیدنش رو ببینی ، ما هم همین دیشب رادین رو برده بودیم دکتر ، باز هم گوش درد و گلو درد و تب بالا ، ایشاله خدا هر چه زودتر فرشته هامونو خوب کنه.
مامان علی
پاسخ
مرجان جون واقعا سختی کشیدم.. انشاالله تن همه کوچولوها سالم و سلامت باشه انشاالله خدا با مریضی بچه ها امتحانمون نکنه انشاالله رادین هم زود خوب بشه.. آمین
مامان ریحانه
25 دی 93 17:39
عزیزم با خوندن مطلبت خیلی ناراحت شدم کاملا درکت می کنم خیلی سخت که یه مادر زجر کشیدن بچشو ببینه و سخت تر از اون زندگی تو غربته به قول شما به دور از خواهر و مادر که من خودم گرفتارشم حالا خانومی امیدوارم حال علی کوچولو با تزریق پنی سیلین ها بهتر بشه و اگه هنوز کمی التهاب مونده با یه داروی خوراکی رفع بشه نگران نباش عزیزم
مامان علی
پاسخ
ناخوش احوالی و درد کشیدن بچه سخته غربت و بی کسی سخته اما باز هم خدا رو شکر انشاالله که همه بچه ها سالم باشند و پسر کوچولوی منم از این گوش درد و بی اشتهایی نجات پیدا کنه
مامان سولماز
26 دی 93 19:32
سلام خانومی خوبی؟ عزیزم متنت رو که خوندم غمگین شدم ولی واقعا قابل تحسین هستی آدم با یکیش نمیتونه بسازه چه برسه به دو تا اونم برای آمپول زدن واقعا آفرین به همچین بانویی که به تنهایی از پس کاراش برمیاد
مامان علی
پاسخ
سلام سولماز جون ممنون بابت تعریفت.. مادر بودن سخته .. ادم باید از خودش مایه بزاره.. خدا کنه فقط فرشته هامون سلامت باشند
خانه کوچک ما
27 دی 93 14:29
سلام سپید خوبی؟ چندوقته خاموش وبلاگتو میخوندم چقدر تبسم جونم ماه شده بزرگ شده چقدر علی اقاشده بزرگ شده ماشالا به دوتاشون به منم سربزن ادرس عوض شد تو وبم هست
مامان علی
پاسخ
سلام عزیزم خوبیم... مرسی گلم فدای مهربونیات خواننده خاموش مبارکت باشه خونه های جدید واقعی و مجازی
مامان
5 بهمن 93 21:22
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم، آدم خودش خیلی بد سرما بخوره ولی بچه اش حتی یک تب الکی هم نکنه. ایشالا زودتر جوجه هات خوب شن.
مامان علی
پاسخ
مرسی گلم انشاالله تن همه بچه ها سالم و سلامت باشه
مامان خدیجه
8 بهمن 93 10:27
ممنون از اينكه به ما سرزديد كوچولوهاي نازي داريد خدا حفظشون كنه دوست داشتيد تبادل لينك داشته باشيم
مامان علی
پاسخ
ممنون از لطفتون با افتخار لینک شدید