علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

علی نفس مامان و بابا

اولین تجربه سینما (شهر موشها 2)

1393/7/6 10:14
نویسنده : مامان علی
923 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از نوشتن هر چیز باید اعتراف کنم که دست به قلم شدن و تعریف وقایعی که اتفاق افتاده کار آسانی نیست. مسلما مامان خیلی بهتر از من این تجربه را داره و میتونه زیباتر بیان کنه که چی شد و چطوری شد و ...، اما بدلیل اینکه در زمانی بود که داشتیم نمک می زدیم به زندگی، مامان نبود و مجبورم الان وقایع را من برات بنویسم. امیدوارم ریتم وبلاگت بهم نخوره و با نوشتن من از بازدید ها و لایک ها باز هم بهره مند بشی چشمک

معمولا رفتن به سینما باید در محیط ساکت و بی هیاهو باشه، آرامش در سینما هم برای دیدن فیلم برای خود انسان واجبه و هم بقیه افرادی که اومدند و دارند فیلم می بینند.

قبل از رفتن به سینما میخواستم رزرو آنلاین انجام بدم که جای نشستن خوبی داشته باشیم و معطل این نشیم که بلیط بگیریم و زودتر بریم و ...

سراغ وبسایت های مختلف و انتخاب سینما رفتم، تا اینکه سینما آزادی را برای دیدن شهر موش ها انتخاب کردم و سه تا بلیط برای شما و من و عمه زینب گرفتم. یکساعت قبل از رفتن به سینما مهیا شدیم که بریم که بمحض اومدن پایین و نشستن در ماشین، طبق معمول تشنه شدی، تا اومدم برسم به یک سوپرمارکت دیگه اعصابی برامون باقی نموند،عصبانی تا اینکه با خوردن فقط یک جرعه آب سیراب شدی و هرچی نکاه میکردم ظاهرا چیزی از آب کم نشده بود.خطا

بعد از خوردن آب بهانه بازی با موبایل را گرفتی و با موبایل عمه شروع به بازی کردی که خواب به سراغت اومد و همین چند دقیقه که توی ترافیک موندیم هم خوابیدی تا رسیدیم به سینما

بدلیل اینکه دیر شده بود شما و عمه رفتید برای گرفتن بلیط تا من جای پارک مناسبی پیدا کنم، وقتی رسیدم دیدم که همچنان سرگردانید ... تا اینکه بلیط آنلاین را براحتی گرفتیم و راهی شدیم برای رفتن به طبقه هشتم.

در حال رفتن به طبقات بالا بودیم که دیدم بساط پفیلا و پفک پهنه و دو تا پفیلا و دو تا پفک خریدم و سه تا آب معدنی، پیش بینی کردم که با خوردن پفک و پفیلا حتما تشنه میشی و دوباره نیاز به آب خوردن داری.

تا اینکه نشستیم سرجایی که رزرو کرده بودیم، تو وسط بودی و من و عمه دو طرف. اول خوردن پفک را بهت پیشنهاد کردم که استقبال کردی ولی با خوردن دو سه تا پفک متوجه شدم که دوست نداری. سرجات قشنگ نشسته بودی و داشتی فیلم را میدیدی و پفیلا میخوردی. پفیلا که ظاهرا تموم شد دیدم داری بی تابی میکنی، دیدم ناراحتی، متوجه شدم که چیزی کردی توی بینیت (بینی خودت) و داری با انگشت بیشتر فشارش میدی که سریعا گرفتمت توی بغلم و با فشار به بینی و گرفتن دهان و روزنه دیگر بینیت اون را در آوردم. خیلی ترسیده بودم و حتی چون تاریک بود میخواستم ببرت بیرون تا اینکه دیدم یکی از همین پفیلاهای درست نشده را بجای اینکه بزاری توی دهنت گذاشتی توی دماغت عصبانیکچلغمگین...

بالاخره رفع شد و دیگه توی بغلم بودی تا اینکه پفیلای بعدی هم تموم شد. از اون به بعد میگفتی چراغ ها چرا خاموشه. بریم خونمون و تعریف هایی که هیچ وقت نمی کردی را بلند بلند تکرار میکردی.کچل

تا اینکه فیلم تموم شد و برگشتیم و ظاهرا نفهمیده بودی چی دیدی چون چند تا مورد از فیلم را یادت بود. من هم همینطور چیزی یادم نمی اومد چون همش مراقب تو بودم و اینجا بود که توبه کردم که دیگه فیلم و سینما رفتن را با بچه ها تجربه نکنم.غمگین

 

پسندها (1)

نظرات (7)

مرجان
24 آبان 93 8:33
بچه داری کار خیلی سختیه ، نه تنها خورد و خوراک و خوابیدنشون بلکه از اون مهم تر پیش بینی رفتارشونه که این نیازمند وقت گذروندن با بچه هاست. این تجربه لازم بود تا متوجه مسئولیت بزرگی که روی دوشه مامان سپیده هست بشیم.
خاله نی نی
25 آبان 93 12:16
تازه مرجان جون مطلبش بی چاشنی (عکس)بود مادر !!!!امان از دست این بابا ها
مرجان
28 آبان 93 8:55
موافقم ، عکس به جذابیت مطلب اضافه میکنه.
محمد
28 آبان 93 13:59
همیشه شاد وسلامت باشید
هدی مامان مبین
28 آبان 93 23:43
احسنت به بابای مهربون.خیلی جالب بود یه خاطره از دیدِ یه بابا.... چقدر استانه ی تحمل پدرها با مادرها فرق میکنه... برای ما مادرها هر روز..روزی هزار بار این اب خوردنای الکی...این بهونه های بی موقع، این دردسرایِ کوچیک پیش میاد ولی میشناسیمشون...میگذریم....تحمل میکنیم...فقط چون مادریم. سینمای بعدی مامان سپیده رو ببرید...می بینید که چقدر اوضاغ فرق میکنه
سمیرا مامان آنیتا
29 آبان 93 15:35
خیلی باحال بود
سمیرا مامان آنیتا
29 آبان 93 15:37
راستی سپیده جان ، من هربار ادرس دخترت رو گم میکنم .. گیج تر ازین حرفام که بگردم دنبالش .. میشه سردر وبلاگ علی جون ، آدرسش رو بزنی ؟
مامان علی
پاسخ
حتما گلم میزارم