اولین تجربه سینما (شهر موشها 2)
قبل از نوشتن هر چیز باید اعتراف کنم که دست به قلم شدن و تعریف وقایعی که اتفاق افتاده کار آسانی نیست. مسلما مامان خیلی بهتر از من این تجربه را داره و میتونه زیباتر بیان کنه که چی شد و چطوری شد و ...، اما بدلیل اینکه در زمانی بود که داشتیم نمک می زدیم به زندگی، مامان نبود و مجبورم الان وقایع را من برات بنویسم. امیدوارم ریتم وبلاگت بهم نخوره و با نوشتن من از بازدید ها و لایک ها باز هم بهره مند بشی
معمولا رفتن به سینما باید در محیط ساکت و بی هیاهو باشه، آرامش در سینما هم برای دیدن فیلم برای خود انسان واجبه و هم بقیه افرادی که اومدند و دارند فیلم می بینند.
قبل از رفتن به سینما میخواستم رزرو آنلاین انجام بدم که جای نشستن خوبی داشته باشیم و معطل این نشیم که بلیط بگیریم و زودتر بریم و ...
سراغ وبسایت های مختلف و انتخاب سینما رفتم، تا اینکه سینما آزادی را برای دیدن شهر موش ها انتخاب کردم و سه تا بلیط برای شما و من و عمه زینب گرفتم. یکساعت قبل از رفتن به سینما مهیا شدیم که بریم که بمحض اومدن پایین و نشستن در ماشین، طبق معمول تشنه شدی، تا اومدم برسم به یک سوپرمارکت دیگه اعصابی برامون باقی نموند، تا اینکه با خوردن فقط یک جرعه آب سیراب شدی و هرچی نکاه میکردم ظاهرا چیزی از آب کم نشده بود.
بعد از خوردن آب بهانه بازی با موبایل را گرفتی و با موبایل عمه شروع به بازی کردی که خواب به سراغت اومد و همین چند دقیقه که توی ترافیک موندیم هم خوابیدی تا رسیدیم به سینما
بدلیل اینکه دیر شده بود شما و عمه رفتید برای گرفتن بلیط تا من جای پارک مناسبی پیدا کنم، وقتی رسیدم دیدم که همچنان سرگردانید ... تا اینکه بلیط آنلاین را براحتی گرفتیم و راهی شدیم برای رفتن به طبقه هشتم.
در حال رفتن به طبقات بالا بودیم که دیدم بساط پفیلا و پفک پهنه و دو تا پفیلا و دو تا پفک خریدم و سه تا آب معدنی، پیش بینی کردم که با خوردن پفک و پفیلا حتما تشنه میشی و دوباره نیاز به آب خوردن داری.
تا اینکه نشستیم سرجایی که رزرو کرده بودیم، تو وسط بودی و من و عمه دو طرف. اول خوردن پفک را بهت پیشنهاد کردم که استقبال کردی ولی با خوردن دو سه تا پفک متوجه شدم که دوست نداری. سرجات قشنگ نشسته بودی و داشتی فیلم را میدیدی و پفیلا میخوردی. پفیلا که ظاهرا تموم شد دیدم داری بی تابی میکنی، دیدم ناراحتی، متوجه شدم که چیزی کردی توی بینیت (بینی خودت) و داری با انگشت بیشتر فشارش میدی که سریعا گرفتمت توی بغلم و با فشار به بینی و گرفتن دهان و روزنه دیگر بینیت اون را در آوردم. خیلی ترسیده بودم و حتی چون تاریک بود میخواستم ببرت بیرون تا اینکه دیدم یکی از همین پفیلاهای درست نشده را بجای اینکه بزاری توی دهنت گذاشتی توی دماغت ...
بالاخره رفع شد و دیگه توی بغلم بودی تا اینکه پفیلای بعدی هم تموم شد. از اون به بعد میگفتی چراغ ها چرا خاموشه. بریم خونمون و تعریف هایی که هیچ وقت نمی کردی را بلند بلند تکرار میکردی.
تا اینکه فیلم تموم شد و برگشتیم و ظاهرا نفهمیده بودی چی دیدی چون چند تا مورد از فیلم را یادت بود. من هم همینطور چیزی یادم نمی اومد چون همش مراقب تو بودم و اینجا بود که توبه کردم که دیگه فیلم و سینما رفتن را با بچه ها تجربه نکنم.