گفتمان 5
کودک 44 ماهه ی من این روزها به قدری با حرف زدنهاش دلبری میکنه که دلم میخواد ساعتها بشینم و باهام حرف بزنه... ذهن خیالپردازش چنان قوی هست که کلی داستان سر هم میکنه و برام تعریف میکنه... پسرک روز به روز داره عاشق ترم میکنه... پسرکم عاشقتم.. عاشق سخنان شیرینتم.... عاشق حرف زدنهاتم
چند وقت پیش داشتم به موضوعی فکر میکردم و در حال و هوای خودم بودم که پسرک بهم گفت داری چکار میکنی؟ بهش گفتم دارم فکر میکنم گفت فکر خوب یا فکر مسخره؟ من:
دم در ساختمونمون کنتورهای آب قرار داره... یک روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر که از مهد برمیگشتیم علی روی این کنتورها بپر بپر میکرد بهش گفتم نکن همسایه ها خوابند بیدار میشن ولی همچنان به کار خودش ادامه میداد تا اینکه دیدم یک سوسک ریز پشت پاش هست... بهش گفتم بدو بیا که سوسک داره دنبالت میاد.. سریع پرید و از چند تا پله بالا رفت و برگشت به عقب نگاه کرد و گفت این سوکسه که اصلا کار نمیکنه اگه کار میکرد من ازش می ترسیدم
چند وقت پیش علی با باباش در حال رفتن به مهد کودک بودند که علی رو به باباش میکنه و میگه از این ماشین بلندها بخر (شاسی بلند) .. باباش میگه من پول ندارم.. میگه میدونم پول نداری خب از حسابت برداررر
پسرک کوچولو علاقه خاصی به آدامس خوردن داره اما به خاطر اینکه گاهی به این طرف و اون طرف میچسبونه و یا گاهی باهاش بازی میکنه من دوست ندارم زیاد بخوره.. یک روز که ازم درخواست کرد که بهش آدامس بدم و با مخالفت من روبه رو شد امد از راه دیگه وارد شد و گفت مامان جون سرم درد میکنه میشه یک آدامس بدی بخورم خوب بشم راه درمان سردرد جویدن آدامسه
علی مدتهاست که بی اشتها و بد غذا شده و تو خونه کمی اذیت میکنه ... به خاله تو مهدش گفتم که علی اصلا تو خونه غذا نمیخوره و مامانی رو اذیت میکنه.. خاله مهد هم گفت ببین اینجا دوربین داره...تو خونتون هم دوربین داره اگه مامانت رو اذیت کنی و غذا نخوری ما میبینیم.. علی هم گفت من میرم قایم میشم که منو نبینی
یک روز خونه خاله ام بودیم پسر خاله ام از در وارد شد و علی سلام نکرد بهش گفتم علی چرا سلام نکردی گفت زبونم درد میگیره .. خسته میشم یا اینکه بعد از دستشویی رفتن بهش میگم مامان جون شلوارت رو بپوش میگه من اذیت میشم تو بپوش
داشتم لباس عوض میکردم امده جلو میگه مامان خیلی غذا خوردی؟ میگم چرا؟ میگه آخه دلت چاقال شده (چاق شدی)
یک شب از دندون درد حال غذا درست کردن نداشتم بنابراین آقای همسر زحمت کشید و نودالیت درست کرد.. همینکه آماده شده صداش کردیم که بیا بخورر... میگه من از این غذاها نمیخورم من غذای مفید میخورم
پسرک کوچولو کلا از بچگی بد غذا بود حالا این روزها هر چیزی که نخواد بخوره میگه واسم خوب نیست... یا میگه الان خوابم میاد بعدا میخورم همینکه سفره جمع میشه از ما سرحال تره.. یا میگه فعلا کار دارم نمیتونم بخورم
پسرک گلو درد داشت اومده میگه میشه آب سوخته بهم بدی خوب بشم... میگم آب سوخته چیه؟ میگه بزار آب جوش بیاد میگم خب میگه بعدش توش قند بنداز میگم خب میگه بعد همش بزن میگم خب میگه بده بخورم ... براش درست کردم و دادم خورده میگه حالا دستورش رو یاد گرفتی بله مامان جون یاد گرفتم
یک روز که از مهد برمیگشتیم بهم گفت مامان ماشین دوست داری برات بخرم گفتم اره اما شما که پول نداری گفت بزرگ میشم برات میخرم گفتم شما بزرگ بشی من پیر میشم دیگه ماشین بدردم نمیخوره گفت نه زود غذا میخورم بزرگ میشم پولدار میشم برات میخرم فدای مهربونیهات پسرک 44 ماهه ی من