گفتمان 4
شیرین زبونم باز هم با حرفهای قشنگت من مادر رو به ذوق آوردی که برات بنویسم تا بماند ... جملات و کلمه های که میگی همه شدند خاطراتی که با مرور کردنشون ذوق زده میشم... روز به روز بزرگتر میشی و حرفهات هم بزرگونه تر میشه... گاهی اوقات وقتی کنارمی و باهم حرف میزنی آرامشی میگیرم که دوست دارم زمان متوقف بشه و تو در آغوشم باشی و برام صحبت کنی نازنین پسرم
گاهی اوقات وقتی با دو تا کوچولو خرید میرم.. نمی تونم تمام وسایل رو یک جا از پله ها بالا بیارم.. یک روز که پسر کوچولوم همراهم بود گفتم مواظب وسایل باش برم بالا برگردم اینها رو ببرم... اما پسرک مهربونم با اون دستهای کوچولوش وسایل و خریدها رو برداشت و شروع کرد از پله ها بالا آمدن بهش گفتم مامانی خسته میشی.. گفت من دیگه مرد شدم میتونم ببرم... فدای تو مرد کوچیک خونم بشم
یک روز همگی برای خرید به هایپرسان رفتیم برای مهد کودکش یک لیوان خریدیم بعد که امدیم خونه لیوانش رو برداشت و به خودش گفت مبارکم باشه
یک روز که آبجی تبسم بهانه میگرفت بغلش کردم که بهش شیر بدم یهو علی گفت توسن ( تبسم) بیا از می می من شیر بخور.. بهش گفتم تو که می می نداری گفت می می دارم اما توش خالیه
یک روز با بابا مهدی به آرایشگاه رفته بودی که آقا مهدی (آرایشگر) بهت گفته بود که خواهرت رو هم بیار موهاشو کوتاه کنم در جواب بهش گفته بودی اون با مامانش میره آرایشگاه خانوما
تازگیها مدام جیغ میکشی (تنها اخلاق بدت هم این جیغ کشیدنه هست) بهت میگم مامانی جیغ نزن سرم رفت میگی من که جیغ نمیزنم داد میزنم (حالا جیغ و داد چه فرقی داره اخه)
یک روز بعداز ظهر دلم گرفته بود و شروع کردم به گریه کردن.. اومدی گفتی مامان گریه نکن.. خدا اونهایی که گریه میکنند رو دوست نداره.. دیدی گریه من تمومی نداره گفتی مگه baby هستی گفتم چرا؟ گفتی خاله مهد گفته هر کی که گریه کنه baby هست
یک روز ناخنهای آبجی تبسم بلند بود بعد تو صورتت چنگ انداخت امدی گفتی بیا بچه ات رو بگیر صورتم رو خش انداخت
هنوز هم عاشق باب اسفنجی هستی و از دیدن برنامه اش لذت میبری.. طبق معمول سی دی رو تو کامپیوتر گذاشتم و مشغول دیدن باب اسفنجی شدی.. که یهو دیدم دادت به هوا رفت .. مامان بیا بچه ات رو بگیر.. از دستش بخبختی داریم... (تبسم کامپیوتر رو خاموش کرده بود)
یک روز که قرار بود واسمون مهمون بیاد داشتم خونه رو مرتب و جمع و جور میکردم اومدی ازم پرسیدی چرا جمع میکنی گفتم آخه مهمون داریم زشته خونه بهم ریخته باشه...تو هم بیا کمکم جمع کن.. بعد بابا از بیرون اومد.. بهش گفتم مهمون داریم برو کمی میوه شیرینی بخر و بابایی رفت... چند دقیقه بعد مهمونها رسیدند مشغول سلام و احوالپرسی بودیم که مهمونمون از علی پرسید چکار میکردی گفت خونه رو جمع میکردیم شما بیایید بعد پرسید بابات کجا رفته گفتی رفته میوه شیرینی بخره (میگن حرف راست رو از بچه بشنو همینه)
یک روز داشتی آبجی تبسم رو بوس میکردی و میگفتی خیلی دوست دارم منم بهت گفتم تبسم هم تو رو دوست داره برگشتی بهم گفتی همه من رو دوست دارند و بهم افتخار میکنند
یک روز امدی بهم گفتی مامان گوشواره ات رو دربیار گفتم چرا؟ گفت تو که دختر نیستی گفتم پس من چی هستم؟ گفتی مامانی... (آخه بهت قبلا گفته بودم فقط دخترها گوشواره دارند)
یک روز سرم خیلی درد میکرد بهت گفتم مامان کمی آرومتر بازی کن گفتی چرا؟ گفتم سرم درد میکنه گفتی برو دکتر آنتوتریک (آنتی بیوتیک) بخر بخور خوب میشی... (الهی فدات بشم که این مدت بس که دارو و آنتی بیوتیک خوردی به من هم توصیه میکنی)
صبح ها که از خواب پا میشی گوشه چشمت قی کرده و کثیفه... چند روزی کشفش کردی و میگی مامان دماغم رفته تو چشمم
به کار بردن افعالت خیلی جالبه تخم مرغ پختی؟ (تخم مرغ پزیدی)... خیار پوست گرفتی (خیار رو پوسیدی) لباس پهن کردن (لباسها رو چیچیدی)